حتی روزنامه ها هم تیتر زدند رفتنت را تمشکی ترینم !
رب .
سلام بانو (:
دیروز جایت خالی ، رفته بودم همان باغی که هر بار دوتایی می رفتیم . ولی این بار تنهایی ...
شاتوت ها همگی رسیده بودند و آماده ی خوردن ...
قاصدک ها روی آب استخر برای خودشان لم داده بودند و منتظر بودند که کسی بیاید و دوستت دارمی در گوششان بگوید ، تا به گوش یار برسانند ...
روی آب ِ همان استخری که ...
رفتم و کنار استخر قدم زدم ...
همان استخری که ...
پایم لغزید و در آب افتادم .
یاد آن روز افتادم که مرا در آب هل دادی و با خنده ات ، حسابی از باغ دلبری کردی .
بعد پایت را کشیدم و به داخل استخر انداختمت . هم کفری شدی و هم خنده ات گرفته بود .
موهای خیست ، ریخته بودند دورت و چسبیده بودند به بدنت . انگار که نخواهند از معشوق شان جدا شوند ...
آخ که چقدر شبیه فرشته ها شده بودی ...
آن روز که به خانه رفتم ، خواستم برای روزنامه مطلبی بنویسم . درباره ی تو . درباره ی با هم بودنمان . درباره ی از هم جدا نشدنمان .
هی نوشتم و نوشتم . هی خط زدم و خط زدم .
هی فکر کردم که عنوان را چه بنویسم که منکراتی نشود .
"فرشته ، باغ ، استخر و چشم هایم"
"تو ، فرشته ی خیس ِ من"
"پایش لغزید یا پایش را لغزاندم ؟ فرشته را می گویم"
هی نوشتم و منکراتی شد و خط خورد .
یادت هست ؟
چند روز بعدش که آمدی پیشم ، نوشته های خط خورده ام را از روی میز برداشتی ،
و هی سعی کردی بخوانی .
هی از دستت کشیدم .
آخر نشستم ، نشاندمت کنارم ، و نوشته هایم را برایت خواندم و گونه هایم ، هزاران بار سر شوق آمدند از بوسه های تو .
می بینی قشنگم ؟
هر لحظه ی زندگی مان را که می خواهم بنویسم ، منکراتی میشود .
نکند ما خود در منکرات زندگی می کنیم ؟
اصلا منکراتی یعنی چه که هی نوشته های من منکراتی می شوند ؟
اصلا این منکراتی چیست ؟
چه میگوید هی بین نوشته های من ؟
چرا خودنمایی ِ بیهوده می کند ؟
بیخیال بانو .
جای تو را که نمی گیرد . حالا هر چقدر هم بخواهد خودنمایی کند و جولان دهد .
بگذار از آن روز ِ کذایی بگویم .
چند روز بعد که دوباره به باغ رفتیم ...
و خواستیم مثل بار قبل خاطره بسازیم . خواستم دوباره پایم را بکشی و به آب بیندازیم . خواستم نگاهت کنم و غرق شوم در چشمانت ...
بگذار از همان روز کذایی بگویم .
از همان روزی که رفتی و برگشتن را فراموش کردی .
در آغوش کشیدمت ، هی صدایت کردم .
هی صدایت کردم بانوی من . عزیزکم . فرشته ی قشنگم . فرشته ی خیس ِ من . تمشکم .
جواب ندادی که ندادی ...
چشم های دریاییت بسته بود و انگار لب هایت را به هم دوخته بودند .
هر چه صدایت کردم ، تکانت دادم ، قربان صدقه ات رفتم ، گریه کردم .
انگار نمی شنیدی مرا ...
دستانت یخ کرده بودند ...
تو سرمایی بودی . همیشه کت ِ من روی شانه هایت بود .
تو سرمایی بودی ولی نه انقدر ...
نمیدانم میدانی یا نه ...
تا ماه ها ، نگاهم خیره بود بر چشم هایت روی دیوار ...
آخر دیوارهایم پر بودند از عکس هایت ...
حتی بعد از رفتنت هم نرفتی تمشک ِ قشنگ ِ من !
داشتم می گفتم .
تا ماه ها ، نگاهم خیره بود بر چشم هایت روی دیوار .
وقتی که کمی به زندگی برگشتم ،
و یا بهتر بگویم ،
وقتی که کمی مرا به زندگی برگرداندند ،
بیخیال منکرات و این واژه ی دیوانه شدم که نگذاشت دو خط برایت بنویسم !
دل را زدم به دریا .
و بار ِ رفتنت را ، روی دوش روزنامه ها هم انداختم .
#دستنویس
#چرت_و_پرت
- ۹۵/۰۱/۱۰