شکایتی نیست :|
یا کریم :)
حیف که "انسانی" را انتخاب کردم و نمی توانم هی غر غر کنم که واای . چقدر سخت است این فیزیکی که نمی فهممش . چقدر سخت است ریاضی ُ هندسه ی دوم ِ دبیرستان و چقدر دوست داشتنی . [این یعنی دلم فیزیک و ریاضی و هندسه میخواهد حتی با غرغرهایش . :|] حیف که آمدم که انسانی که بخوانم و بخوانم و بخوانم . بعد بروم دنیا را متحول کنم !!
و بعد سرکوفت ها بشنوم که : "شما که حتی نمی تونین کاری کنین که مدرسه ، کلاستون رو عوض کنه ، چه طور می خواین برین دنیا رو متحول کنین ؟؟!"
و من فکر می کنم که من کی گفتم که میخواهم دنیا را متحول کنم ؟ مگر نه اینکه برش داشتند این "من میخواهم دنیا را متحول کنم" را و صاف ُ مستقیم گذاشتندش در دهان ِ من ؟ در افکار ِ من ؟ و من هم گفتم چشم ! من میخواهم دنیا را متحول کنم !
و شکر که معلم ِ زبان فارسی ندارد آدرس ِ خیابان ُ کوچه ُ پلاک ِ این مخروبه را . وگرنه تأکید می کردند که "اصلا جای بحث ندارد که داری یک مشت چرت ُ پرت می نویسی ! بس کن این روانی نوشت ها را ."
و من چشمی بگویم ، سری پایین بیندازم ، در خودم فرو بروم ُ دیگر حتی نفس هم نکشم .
حیف که انسانی را خودم انتخاب کردم و نمیتوانم گله و شکایت کنم که "عاااه خدا برهان مرا از اینهمه درد ِ انسانی و انسان بودن !"
نمی توانم اعتراضی کنم به اینکه پنجشنبه ی تعطیل که من میتوانم کم ِ کم تا نُه بخوابم ، مرا شش ِ صبح به هوای کلاس ِ فوق العاده بکشند مدرسه و تا پنج دقیقه به دو ، و نه دو ، هی پشت ِ سر ِ هم بگویند ُ حرف بزنند ُ بخورند مخ ِ این شانزده ِمظلوم را .
شکایتی نیست اگر هنوز آنقدری بزرگ نشدم که بتوانم تنهایی با کیفی روی دوشم ، در خیابان انقلاب قدم بزنم . بتوانم بروم خیابان ِ چتر انقلاب را ببینم و هی تند ُ تند عکس بگیرم . بخاطر ِ دیدن ِ خیابان چتر ِ انقلاب دست به شلوار [:|] ِبرادرم بشوم و آخرش بگوید که نمی توانم ببرمت . شکایتی نیست اگر هنوز درآمدی ندارم که بتوانم با پول ِ درآمد ِ خودم از انقلاب کلی کتاب بخرم ُ عشق کنم . عااه که شکایتی نیست ...
حرف ُ دادی نیست اگر ساعت ِ سه ع شب بیدارم بکنند که پاشوح درست مانده ... حرفی نیست اگر کم خوابی گرفتم این روزها و هر چه میکنم برطرف نمی شود این کم خوابی ...
چه بنفشم امروز :)
و چه اندازه تنم هوشیار است ...
نکند اندوهی ، سر رسد از پس ِ کوه ...
زندگی خالی نیست !
مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .
آری .
تا بنفش هست ، زندگی باید کرد :))
در دل من چیزی ـست
مثل یک بیشه ی نور
مثل ِ خواب ِ دم ِ صبح ...
و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد
بدوم تا ته ِ دشت ...
بروم تا سر ِ کوه ...
دورها آوایی ـست ، که مرا میخواند :)
+خوبه مثلا شکایتی نبود :|
+و خب . من هنوز هم بر دینم پایبندم ! بر اعتقاداتم پایبندم ! و اینکه در مغازه ایستاده ام و دارم به پسرکی که کادویم را در کاغذ کادو می پیچد گوش میدهم که از معلم های دبیرستانش میگوید ، دلیل بر بی دین بودن ِ من نیست طبیعتا !
+و خب تقصیر ِ من نیست که هر "محدود"ی را هی مینویسم و تایپ میکنم "محمود" . محمود تو کیستی :| خودت را نشان بده :| هو هو هو :|
+"شنبه ، بیست ُ هشتم ِ آذر است !!" این عبارت رو از دیروز تا حالا به مناسبت های مختلف پنج الی شش ها بار تکرار کردم :)) ^^
- ۹۴/۰۹/۲۴