یا نـآصــِرَ کــُـلّ مَخــذُولٍ ...
پیچیــده شمیــم ــَت همــه جـآ ای تَــن ِبــی سَــر
چون
شیشۀ
عطـــــری
که ســرش
گــــــمـــــــــ
شــــــــدهــــــ
بــــــــآشــــــد ...
- ۰ نظر
- ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۳۱
یا نـآصــِرَ کــُـلّ مَخــذُولٍ ...
پیچیــده شمیــم ــَت همــه جـآ ای تَــن ِبــی سَــر
چون
شیشۀ
عطـــــری
که ســرش
گــــــمـــــــــ
شــــــــدهــــــ
بــــــــآشــــــد ...
یا حَبیــبَ البــآکیـــن ...
سلام ! :]
هیــأت بودیــم ! مسجــد امیــر . اول ــِش سخنـرانی ِ حـآج آقا علــوی ِ عزیز:] بود ...چه حرفای قشنـــگی میزد ... وای اصــن فــوق العــآده ــَس این بشــر ... خیلــی حرفــآ می زد !
مثلــاً میگفــت آدمــآی مومن در برابر خدا صبــر دارن (کلمه ای که گفت یادم نیست . صبر نبود . ولی یه چیزی تو همین مایه ها بود خب :))) وقتی یه اتفـآقایی می افته براشون که میدونن متناسب با اونـآ نیست ، شکایت نمی کنن . حالا یا بخاطر ِ اینکه عاشق ِ خدآن ، یا اینکه محبـّـت شون به خدآ زیاد و یا ... ! ولی یکی هست که مقامش بالــآتره . اون فرد در برآبر ِ خدآ تسلیــمه ! اونقـــدی که اصلــاً دیگه خودش رو فراموش می کنه ! دیگه براش خوشنــودی ِ خودش ُ تحمــل ِ مشکلـآت ُ اینهــا هیــچ معنــی نداره !
عــآدی بودن هنــر نیست ، هنــر ، عــآلی بودن (در برابر ِ خدآ) ـَـست !
اصــن حـآج آقــآ علــوی فرشــته ـَست ! فرشــته ...
دو تا دوســت روبـروی من نشســته بودن ! یکیشــون چـآدری بود ، اون یکــی مانتویی ! دختــر چادریه هی میگفــت فلـآنی رو دیدی چطــوری بود ؟ دیـدی چیکـآر کرد ؟ هی غیبــت می کرد ! دختــر مانتوییه هی می گفت عه غیبــت نکن دیگــه انقــد . لااقل از امـآم حسیـــن (ع) خجـآلت بکش اینجــآ تو روضــه ـَش غیبــت نکن ...
میخوآم بگم که هــر چـآدری قدیســه نیست ! و هــر مانتویی خرآب نیست !
حســـن خلــج چیکـآر کرد امشــب ... تعریــف می کرد که چنــد ماه پیش کربلــآ بوده . یکــی از خدآم ِ حرم ِ حضرت ابوالفضل براش مستقــیماً تعریف کرده که :
شب بود . داشتیــم زوّار رو از حرم بیــرون می کردیمــ ُ درآ رو می بستیــم ! وقتــی که حرم دیگه خلوتــ شده بود تقریــباً ، یه خـآنوم ِ عرب ، از این عربــ های بیـآبانی ، اومــد توی حرم حضــرت ابوالفضــل ! من هی هر چــی گفتم که خانوم بیـآ برو بیرون داریم درآ رو می بندیــم ، اصن توجهی نمی کرد ! انگــآر که نمی شنیــد . رفته بــود چسبیــده بود به حرم حضــرت ابوالفضــل . من دیگــه دیــدم خیلی حالــش بده ، ولش کردم ُ گفتم بذآر بنده خدآ رو اذیــت نکنم .اومدم کنـآر دیدم بقیــه ی خدّام ، رفتن دورش که برو بیرون درآ رو میخوایم ببندیــم . من که از همشــون بزرگتــر بودم ، رفتــم گفتم حـالـآ شما بریــن بقیــه کارا رو بکنیــن ، من خودم یه ســآعت دیگه بیــرونش می کنمــ ! اونا هــم رفتن ! رفتــم نشستــم یه گوشــه ای ُ حوآســم رو دادم بهــش . بچــه ــَش رو بغــل کرده بود ، دور ِ حرم ِ حضــرت ِ ابوالفضــل می چرخید .. می دویید .. گریه می کــرد ُ حرف میزد ُ دعـآ می کرد .. یه مدت گذشت ، خستــه شد . بچــه ـَش رو گذاشــت رو زمین ُ خودش شروع کرد دور ِ حرم دوییدن و طوآف کردن ...
رفتــم که به بقیــه کارا برسم . یه زمـآنی گذشت . برگشتــم دیدم چـآدرشو کشیــده رو ســرش ، چسبیــده به حرم ، بچه هم کنارشه . رفتم صداش کردم ، خانوم پاشو درآ رو ببندیم . صداش کردم ، جواب ندادم ... بـآز صداش کردم ، جوآب نداد . بار ِ سوم صدآش کردم ، هیــچ جوابی نداد . عصبـآنی شدم . چادرشو گرفتم کشیدم کنـآر ، گفتم لااقل پـآشو بچه ــَتو بغل کن داره دست ُ پـآ می زنه ! تا اینو گفتم ، یهو چشمـآشو باز کرد گفت : ینــی زنــده شد ؟!؟!؟
اصــن من اینــو شنیـدم ، می زدمــ خودمــو ... یا ابوالفضــل عباس ...
*امـآم حسیــن (ع) فکــر کنمــ که میخوآد دستــم رو بگیــره ! :) فردآ قراره برم برای صبحـآنه ی گریـه کنان امـآم حسیــن (ع) کـآر کنم ُ نوکری ـشونو بکنم ... اصــلاً یــک حـآل ِ عجیــبی ــست ... :):
+بیـــن ِ رنگ ها ، چرا برای رنگ ِ نوشته ها ، رنــگ ِ بنفــش ندارد ؟ :| تــرک بگویــم اینجـآ را بخـآطر ِ این اهــآنت ــِشان ؟ :|
پاشــو از جـآ که دیگه دخترم آوآره نشــه ...
تا میــون ِ این سپـآه ، صحبــت ِ گوشواره نشه ... :(