بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

نوکــری ِ گریــه کنآن امـآم حسیــن .

جمعه, ۱ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ق.ظ

یا حَبیــبَ البــآکیـــن ...

 

 

 x

سلام ! :]x

 

 

هیــأت بودیــم ! مسجــد امیــر . اول ــِش سخنـرانی ِ حـآج آقا علــوی ِ عزیز:] بود ...چه حرفای قشنـــگی میزد ..وای اصــن فــوق العــآده ــَس این بشــر ... خیلــی حرفــآ می زد !

 

 

مثلــاً میگفــت آدمــآی مومن در برابر خدا صبــر دارن (کلمه ای که گفت یادم نیست . صبر نبود . ولی یه چیزی تو همین مایه ها بود خب :))) وقتی یه اتفـآقایی می افته براشون که میدونن متناسب با اونـآ نیست ، شکایت نمی کنن . حالا یا بخاطر ِ اینکه عاشق ِ خدآن ، یا اینکه محبـّـت شون به خدآ زیاد و یا ... ! ولی یکی هست که مقامش بالــآتره . اون فرد در برآبر ِ خدآ تسلیــمه ! اونقـــدی که اصلــاً دیگه خودش رو فراموش می کنه ! دیگه براش خوشنــودی ِ خودش ُ تحمــل ِ مشکلـآت ُ اینهــا هیــچ معنــی نداره !

 

 

عــآدی بودن هنــر نیست ، هنــر ، عــآلی بودن (در برابر ِ خدآ) ـَـست ! 

 

 

اصــن حـآج آقــآ علــوی فرشــته ـَست ! فرشــته ...

 

 

دو تا دوســت روبـروی من نشســته بودن ! یکیشــون چـآدری بود ، اون یکــی مانتویی ! دختــر چادریه هی میگفــت فلـآنی رو دیدی چطــوری بود ؟ دیـدی چیکـآر کرد ؟ هی  غیبــت می کرد ! دختــر مانتوییه هی می گفت عه غیبــت نکن دیگــه انقــد . لااقل از امـآم حسیـــن (ع) خجـآلت بکش اینجــآ تو روضــه ـَش غیبــت نکن ...

 

 

میخوآم بگم که هــر چـآدری قدیســه نیست ! و هــر مانتویی خرآب نیست !

 

 

حســـن خلــج چیکـآر کرد امشــب ... تعریــف می کرد که چنــد ماه پیش کربلــآ بوده . یکــی از خدآم ِ حرم ِ حضرت ابوالفضل براش مستقــیماً تعریف کرده که :

 

 

شب بود . داشتیــم زوّار رو از حرم بیــرون می کردیمــ ُ درآ رو می بستیــم ! وقتــی که حرم دیگه خلوتــ شده بود تقریــباً ، یه خـآنوم ِ عرب ، از این عربــ های بیـآبانی ، اومــد توی حرم حضــرت ابوالفضــل ! من هی هر چــی گفتم که خانوم بیـآ برو بیرون داریم درآ رو می بندیــم ، اصن توجهی نمی کرد ! انگــآر که نمی شنیــد . رفته بــود چسبیــده بود به حرم حضــرت ابوالفضــل . من دیگــه دیــدم خیلی حالــش بده ، ولش کردم ُ گفتم بذآر بنده خدآ رو اذیــت نکنم .اومدم کنـآر دیدم بقیــه ی خدّام ، رفتن دورش که برو بیرون درآ رو میخوایم ببندیــم . من که از همشــون بزرگتــر بودم ، رفتــم گفتم حـالـآ شما بریــن بقیــه کارا رو بکنیــن ، من خودم یه ســآعت دیگه بیــرونش می کنمــ ! اونا هــم رفتن ! رفتــم نشستــم یه گوشــه ای ُ حوآســم رو دادم بهــش . بچــه ــَش رو بغــل کرده بود ، دور ِ حرم ِ حضــرت ِ ابوالفضــل می چرخید .. می دویید .. گریه می کــرد ُ حرف میزد ُ دعـآ می کرد .. یه مدت گذشت ، خستــه شد . بچــه ـَش رو گذاشــت رو زمین ُ خودش شروع کرد دور ِ حرم دوییدن و طوآف کردن ...

 

 

رفتــم که به بقیــه کارا برسم . یه زمـآنی گذشت . برگشتــم دیدم چـآدرشو کشیــده رو ســرش ، چسبیــده به حرم ، بچه هم کنارشه . رفتم صداش کردم ، خانوم پاشو درآ رو ببندیم . صداش کردم ، جواب ندادم ... بـآز صداش کردم ، جوآب نداد . بار ِ سوم صدآش کردم ، هیــچ جوابی نداد . عصبـآنی شدم . چادرشو گرفتم کشیدم کنـآر ، گفتم لااقل پـآشو بچه ــَتو بغل کن داره دست ُ پـآ می زنه ! تا اینو گفتم ، یهو چشمـآشو باز کرد گفت : ینــی زنــده شد ؟!؟!؟

 

 

اصــن من اینــو شنیـدم ، می زدمــ خودمــو ... یا ابوالفضــل عباس ...

 

 

 

 

*امـآم حسیــن (ع) فکــر کنمــ که میخوآد دستــم رو بگیــره ! :) فردآ قراره برم برای صبحـآنه ی گریـه کنان امـآم حسیــن (ع) کـآر کنم ُ نوکری ـشونو بکنم ... اصــلاً یــک حـآل ِ عجیــبی ــست ... :):

 

 

 

+بیـــن ِ رنگ ها ، چرا برای رنگ ِ نوشته ها ، رنــگ ِ بنفــش ندارد ؟ :| تــرک بگویــم اینجـآ را بخـآطر ِ این اهــآنت ــِشان ؟ :|

 

پاشــو از جـآ که دیگه دخترم آوآره نشــه ...
تا میــون ِ این سپـآه ، صحبــت ِ گوشواره نشه ... :(


 

  • پاییزک :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی