بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اینستاگرام عاتونو بدین گل دخترا  :)

پاییزک :)



 

  • پاییزک :)

یا رب الموعود :)

 

گرفته بوی تو را خلوت خزانی ِ من

کجایی ؟ ای گل ِ شب بوی بی نشانی ِ من !

غزل برای تو سر می برم ، عزیزترین !

اگر شبانه بیایی به میهمانی ِ من

چنین که بوی تنت در رواق ها جاری است

چگونه گل نکند بغض ِ جمکرانی ِ من ؟!

عجب حکایت ِ تلخی است ناامید شدن

شما کجا و من و چادر ِ شبانی ِ من ؟!

در این تغزّل ِ کوچک سرودمت ، از خوب !

خدا کند که بخندی به ناتوانی ِ من

به پای بوس تو ، آیینه دست چین کردم

کجایی ؟ ای گل ِ شب بوی بی نشانی ِ من !...

 

یلدای مهدوی بر همه مبارک ... ان شاء الله آقا جانمان این جمعه رخ بنمایند ...

 

و یک وقت هایی سر ِ سجاده می نشینم ، از عمق ِ دل ضجه می زنم که "آقا جانم ! ببین . همه چیز دارد تمام می شود ... نمی آیی ؟ نکند اصلا نمیخواهی بیایی ...؟"

و بعد نهیبی به خودم میزنم که "هیـــس !! ساکت دختر . فَاصبِر ! اِنَّ وَعدَ اللهِ حَقّ ." :)

و بعد لبخندی ...

سجده ی شکری ...

خدای ِ مهربانم ! الحق که وعده ات حق است ! و دل ُ جان می سپارم به وعده های حق ِ تو ... که تو وعده هایت حق است و خودت حق تر ...

 

یک لحظه ی دیر آمدن ِ صبح ِ زمستان

باعث شده یلدا همه بیدار بمانیم !

ده قرن نیامد پسر ِ فاطمه اما ،

شد ثانیه ای تشنه ی دیدار بمانیم ؟

 

حتی یکی در میان مان ،

آنقدر عاشقت نشد !؛

که مثل یعقوب در نبودنت چنان اشک بریزد

تا دست ِ کم برایش پیراهنی بفرستی ...

 

فراری از سوز و سرمای زمانه

زانوهایم را بغل گرفته ام

نشسته ام در گوشه ای دنج و بی عبور

تا تو پیدایم کنی

نه صدایی مانده برای فریاد

نه قدمی برای دویدن ...

سلام !

خدا تو را از ما نگیرد ...

 

راستی !

اگر سلام کردن به تو نبود ،

آفتاب هر روز صبح به چه امیدی سر در آسمان می کشید ؟

سلام ، آقای جهان ...!

 

:)



 

  • پاییزک :)

با همین رخت ِ سیاه ِ عزا ،

تولدم مبارک ...

 

+ :):



 

  • پاییزک :)

سلام دوستان .

چهارشنبه صبح مادربزرگم فوت کردن

امشب ، شب ِ اولیه که زیر خروارها خاک میخوابن

میشه براشون نماز لیله الموت بخونین ؟

برای "ملوک بِنت یدالله" . مرسی ...

دعا کنین برای آرامش و صبر من و پسرها و دختر ِ مادربزرگم ... برای صبر ِ پدرم

تولدم نحس بود ، نحستر شد ...

متنفرم از تولدم

دعا کنین لطفا برامون

حال و اوضاع خوب و مساعدی نداریم

ممنون

یاحق



 

  • پاییزک :)

سلام دوستان .

یک مدتی نیستم احتمالا .

حدود ِ یک ماه .

اگه دیگه برگشتی در کار نبود حلال کنین ...

دوستون دارم :)

وقتی برگشتم نبینم کسی رفته ها :):

دلتنگتون میشم عجیب .

خدانگهدارتون .

یا حق .

+شاید هم بعد ِ یک ماه آن پاییزک ِ بنفش ِ سابق فراموش شد و با باری از تاریکی برگشت ... و یا شاید هم با کوله باری از بنفش ِ روشنی بخش ... که بعید است ... عجیب بعید است ! :)

 

+البته شنبه 28 ام میام کادوعامو میگیرم میرم :دی



 

  • پاییزک :)

یا کریم :)

 

حیف که "انسانی" را انتخاب کردم و نمی توانم هی غر غر کنم که واای . چقدر سخت است این فیزیکی که نمی فهممش . چقدر سخت است ریاضی ُ هندسه ی دوم ِ دبیرستان و چقدر دوست داشتنی . [این یعنی دلم فیزیک و ریاضی و هندسه میخواهد حتی با غرغرهایش . :|] حیف که آمدم که انسانی که بخوانم و بخوانم و بخوانم . بعد بروم دنیا را متحول کنم !!

و بعد سرکوفت ها بشنوم که : "شما که حتی نمی تونین کاری کنین که مدرسه ، کلاستون رو عوض کنه ، چه طور می خواین برین دنیا رو متحول کنین ؟؟!"

و من فکر می کنم که من کی گفتم که میخواهم دنیا را متحول کنم ؟ مگر نه اینکه برش داشتند این "من میخواهم دنیا را متحول کنم" را و صاف ُ مستقیم گذاشتندش در دهان ِ من ؟ در افکار ِ من ؟ و من هم گفتم چشم ! من میخواهم دنیا را متحول کنم !

و شکر که معلم ِ زبان فارسی ندارد آدرس ِ خیابان ُ کوچه ُ پلاک ِ این مخروبه را . وگرنه تأکید می کردند که "اصلا جای بحث ندارد که داری یک مشت چرت ُ پرت می نویسی ! بس کن این روانی نوشت ها را ."

و من چشمی بگویم ، سری پایین بیندازم ، در خودم فرو بروم ُ دیگر حتی نفس هم نکشم .

حیف که انسانی را خودم انتخاب کردم و نمیتوانم گله و شکایت کنم که  "عاااه خدا برهان مرا از اینهمه درد ِ انسانی و انسان بودن !"

نمی توانم اعتراضی کنم به اینکه پنجشنبه ی تعطیل که من میتوانم کم ِ کم تا نُه بخوابم ، مرا شش ِ صبح به هوای کلاس ِ فوق العاده بکشند مدرسه و تا پنج دقیقه به دو ، و نه دو ، هی پشت ِ سر ِ هم بگویند ُ حرف بزنند ُ بخورند مخ ِ این شانزده ِمظلوم را .

شکایتی نیست اگر هنوز آنقدری بزرگ نشدم که بتوانم تنهایی با کیفی روی دوشم ، در خیابان انقلاب قدم بزنم . بتوانم بروم خیابان ِ چتر انقلاب را ببینم و هی تند ُ تند عکس بگیرم . بخاطر ِ دیدن ِ خیابان چتر ِ انقلاب دست به شلوار [:|]  ِبرادرم بشوم و آخرش بگوید که نمی توانم ببرمت . شکایتی نیست اگر هنوز درآمدی ندارم که بتوانم با پول ِ درآمد ِ خودم از انقلاب کلی کتاب بخرم ُ عشق کنم . عااه که شکایتی نیست ...

حرف ُ دادی نیست اگر ساعت ِ سه ع شب بیدارم بکنند که پاشوح درست مانده ... حرفی نیست اگر کم خوابی گرفتم این روزها و هر چه میکنم برطرف نمی شود این کم خوابی ...

 

چه بنفشم امروز :)

و چه اندازه تنم هوشیار است ...

نکند اندوهی ، سر رسد از پس ِ کوه ...

زندگی خالی نیست !

مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست .

آری .

تا بنفش هست ، زندگی باید کرد :))

در دل من چیزی ـست

مثل یک بیشه ی نور

مثل ِ خواب ِ دم ِ صبح ...

و چنان بی تابم ، که دلم میخواهد 

بدوم تا ته ِ دشت ...

بروم تا سر ِ کوه ...

دورها آوایی ـست ، که مرا میخواند :)

 

+خوبه مثلا شکایتی نبود :|

+و خب . من هنوز هم بر دینم پایبندم ! بر اعتقاداتم پایبندم ! و اینکه در مغازه ایستاده ام و دارم به پسرکی که کادویم را در کاغذ کادو می پیچد گوش میدهم که از معلم های دبیرستانش میگوید ، دلیل بر بی دین بودن ِ من نیست طبیعتا !

+و خب تقصیر ِ من نیست که هر "محدود"ی را هی مینویسم و تایپ میکنم "محمود" . محمود تو کیستی :| خودت را نشان بده :| هو هو هو :|

+"شنبه ، بیست ُ هشتم ِ آذر است !!" این عبارت رو از دیروز تا حالا به مناسبت های مختلف پنج الی شش ها بار تکرار کردم :)) ^^



 

  • پاییزک :)

یا رب منم جویان ِ تو یا خود تویی جویان ِ من ... ای ننگ ِ مَن ، تا مَن مَنم ، مَن دیگرم ، تو دیگری ...

 

ورق ...

   ورق ...

      ورق ...

         ورق ...

در کوشش ـَم که جامعه شناسی و تاریخ ادبیات و تاریخ و ادبیات و آمار را با هم بخوانم ...

جامعه را می کشم جلویم ... ورق ... ابعاد ِ جهانی شدن ... ورق ... اقتصاد ِ بی وزن ... ورق ... ورق ... امواج اطلاعات ... ورق ... شرکت های فراملیتی ...

[جامعه اصلا مهم نیست . میروم آمار می خوانم خب ... (و به روی خودم هم نمی آورم که خیلی هم مهم است . تو نمی فهمی . کودنی حتی !:|)]

جامعه را می گذارم کنار . عاه . آمار ِ عزیز که اینجاست ... ورق ... نمودار ِ دایره ای ... ورق ... نمودار چند بُر-بَر ِ فراوانی ... ورق ... نمودار ِ توزیع جمعیت ... ورق ... ورق ... دامنه ی تغییرات ... ورق ... طول ِ دسته ...

[خب . آمار هم از همان درس هاست که می فهمم ـَش خب . [و خب اصلا هم به روی خودم نمی آورم ، که خیر ِ سرم ... :|]

عاه . تاریخ ادبیات بخوانم که امتحان ـَست فردا از این بسیار ! :| ورق ... ویلیام بلیک ... ویلیام وردزورث ... والتر اسکات ... لرمانتوف ... شاندره پتوفی ... عاه . ورق ... ژان ژاک روسو ... ولتر ... کالریج ... ورق ... لاروشفوکو ... راسین ... مادام دو سوینیه ... بوالو ... بوسوئه ... پی یر کورنی ... ورق ... نصر بن احمد ... منصور بن نوح ... نوح بن منصور ... عاه ...

[تاریخ ادبیات را حالا وقت دارم بخوانم ... (خیر ِ سرم ! ساعت شش ِ عصر است ... :|)]

عاه . ادبیات ِ عزیزم . بیاح اینجا ببینم روی ماهت را ... چقدر کم پیدایی نازنین ... ورق ... هر نفس آواز ِ عشق می رسد از چپّ ُ راست ... [حالا سوال اینجاست که ؛ هر نفس آواز عشق ، می رسد از چپّ ُ راست ؟!؟ عایا واقعا مثلا خب ؟ :|] ... ورق ... مجمع دیوانگان ... مشفق کاظمی ... تهران مخوف ... ورق ... تحمیدیه ی مثنوی ِ معنوی با بقیه ی تحمیدیه ها فرق دارد ... ورق ... شباهت ِ مجاز و کنایه و استعاره این است که در هر سه معنای ِ واقعی مدّ ِ نظر است نه معنای ظاهری ... عاه . مرا برهانید :|

[ادبیات هم حالا یک کاریش میکنم :| (حرفی نمی ماند :|)]

تاریخ را هم که همانطور باز نشده می گذارم کنار ِ دستم و رویش را می پوشانم تا مبادا ببینمش این زشت ِ بداخلاق ِ نامهربان را .

عاه . خدای من . سرما هم خوردم ... آنفولانزاست یحتمل ... عاه خدای من ...

این روز ها احساس ِ گناه دار بودن میکنم ... احساس ِ کوچک بودن ... حقیقتا احساس ِ مظلوم واقع شدن میکنم -_-

امتحان های ترم در حال ِ شروع شدن هستند ... عاه ... خدای من ...

+دلم میخواهد بدوم ُ بدوم ُ بدوم ...

+[ای تجلی ِ صفات ِ همه ی برتر ها ... چقدر سخت بود رفتن ِ پیغمبر ها ...

قد ِ من خم شده تا خوش قد ُ بالا شده ای ... چون که عشق ِ پدران نیست کم از مادر ها ...

پسرم می روی اما پدری هم داری ... نظری گاه بینداز به پشت ِ سر ها ...

سر ِ راهت پسرم تا در ِ آن خیمه برو ... شاید آرام بگیرند کمی خواهر ها ...

بهتر این ـَست که بالای سر ِ اسماعیل ... همه باشند ُ نباشند فقط هاجر ها ...

مادرت نیست اگر مادر ِ سقا هم نیست ... عمه ـَت هست به جای همه ی مادر ها ...

حال که آب ندادند برای لب ِ تو ... بهتر این ـَست که غارت شود انگشتر ها ...

زودتر از همه آماده شدی یعنی که ... آنچنان خسته نگشته ـَست تن ِ لشگر ها ...

آنچنان کهنه نگشته ـَست سم ِ مرکب ها ... آنچنان کند نگشته ـَست لب ِ خنجر ها ...

چه کنم با تو و این ریخت ُ پاشی که شده ... چه کنم با تو و با بردن ِ این پیکر ها ...

آیه ات بخش شده آینه ات پخش شده ... علی ِ اکبر ِ من شد علی ِ اکبر ها ...

گیرم از یک طرفی نیز بلندت کردم ... بر زمین باز بماند طرف ِ دیگر ها ...

با عبای نبوی کار کمی راحت شد ... ورنه سخت است تکان دادن ِ پیغمبر ها ...

ای تجلی ِ صفات ِ همه ی برتر ها ... چقدر سخت بود رفتن ِ پیغمبر ها ...]

خیلی دوسش دارم ... خیلی زیاد ...

+خیلی سرما خوردم . دعا کنید :)

+سلام . حال ِ همه ی ما خوب است ... اما تو باور نکن :)

+بی پرده بگویمت ! چیزی نمانده است ... من شانزده سال ُ یک دقیقه خواهم شد ...

+مدتی پیش فهمیدم ُ ذوق کردم ... :) اینکه من تولدم که بشود ، نمی روم در هفده سالگی ... مثلا می شود شانزده سال ُ یک دقیقه ام ^_^

+شاید آرام بگیرند کمی خواهر ها ... :):

+من ابداً جنبه ی دوربین ندارم :دی

+زندگی زیباست ... گل زیباست ... سیب زیباست ... خدا زیباست ... زندگی زیباست ... [الکی مثلاً عی باید گفته میشد :)]

+خب که چی الان . خب که چی که مثلا که قدم قدم قدم قدم در حیاط ... خب که چی که مثلا که من قدم قدم قدم قدم در حیاط ... خب که چی که مثلا که تو  قدم قدم قدم قدم در حیاط ... خب که چی آخر ! [اشکالات ِ زبان ِ فارسی ـَم و نافهم بودن ِ عمیق ُ شدید ِ جملات ـَم را ببخشایید -_-]

+چه نوح بن منصور ، چه منصور بن نوح . به من چه اصلا که خب :| که چی آخر -_-

+بسته ی دی ماه ِ رنگی رنگی را نگرفتم -_- هر کس گرفت خبرم کند خب -_-

+عای کَنت لیــو ویدَوت بووک ^.^

+الان باید بخندم ؟ :|

+عکس ِ گوشه ی وب خعلی عم زیباست :)) بع له :))

+به یاریم ـَم بشتابید که کوچ کنم از این اتاق ِ شَلَم شوربا (؟) :| فقط یاری ـَم کنید جهت ِ بستن ِ ساک :| شده حتی وسط ِ خیابان هم استقرار می کنم :| آخر این چه اتاقی ـست خب :| :0

+دلم یک ظرف ِ بزرگ اسمآرتیز می خواهد خب ... اطرافی پُر از خالی ... و دو دست ِ فارغ از همه چیز که ثانیه به ثانیه بروند در ظرف ُ بیایند بیرون ... :))

+تلویزیون نماهنگ ِ شهادت ِ مدافعان ِ حرم را پخش کرد ... دلم پر کشید ... عاه خدای من ... یعنی قسمت می شود ...؟

+دوست دارم این کار عا رو ...

 

+سلام :))



 

  • پاییزک :)

بِعُونَکَ یا لَطیف ...

 

سرم را می اندازم پایین . صدایم عجیب می لرزد ... میگویم ُ میگویم از مشکلی که چسبیده به زندگیم ُ رهایم نمی کند . سر بلند می کنم ُ چشم میدوزم در چشم هایش . چشم هایش خیس شده اند ... دستی به صورتش می کشد ُ سعی میکند پریشانی اش را پنهان کند ... دستم را می گیرد ُ پیشنهاد های عجیبی میدهد برای حل ِ مشکلم ... نه نه نمیتوانم ... نمیتوانم عملی ـشان کنم ... بدتر می شود همه چی . کلافه نگاهم میکند ... انگار که نمیداند در برابر ِ اشک هایم که بی امان می بارند چه کند ُ چه بگوید ... انگار گه بخواهد فرار کند از آن فضای خفقان آور ... حرف هایی می زند ُ بعد میرود ... آنقدر پریشان شده بود که وقتی خواست برود هی میخورد به صندلی ها ... نمیتوانست راه برود انگار ...

هوا کم بود ... آنجا که ایستادم بودم ، هوا کم بود ... دویدم کنار ِ پنجره ... هی میخوردم به صندلی ها ... پنجره را تا آخر باز کردم ، سرم را کردم بیرون و از ته ِ دل باریدم . تنها صدایی که در کلاس شنیده میشد ، صدای هق هق ِ دختری شانزده بود کنار ِ پنجره ...
بین ِ صحبت ِ من ُ ایشان ، عارفه رفت بیرون ... رفتم پایین سمت ِ دستشویی ها تا صورتم را آب بزنم ... عارفه داشت وضو می گرفت ... من را که دید آمد سمتم ُ حالم را پرسید . خوب بودم . حداقل تظاهر کردم که خوبم . آبی به صورتم زدم . آمد ُ هی پرسید ُ پرسید ُ پرسید ... بعد کلافه شد ُ گفت : نرگس صدای گریه ـَت بلند بود !!! روی برگرداند ُ بسیار کلافه قدم زد ...
وضو گرفتم ... هی به عارفه گفتم برو به نماز جماعت برسی ، هی گفت نه و صبر کرد تا با هم برویم ... رفتیم نمازخانه ... به دو رکعت ِ آخر ِ نماز ِ عصر رسیدیم . قامت بستیم ...
نمیدانم حین ِ نماز ، اشک هایم چرا خیس می کردند گونه هایم را ...
قامت ِ نماز ِ دوم را بستیم ... 
بعد ِ نماز سجده ی شکری رفتم ُ همانطور ماندم ُ باریدم ُ باریدم ... بعد جمع شدم در خودم ُ باریدم ... عارفه بلندم کرد ... او هم حالش بد شده بود ... کلی گفتم که خوب باش ... جمع شد در خودش ... گفتم : عارفه به خاطر ِ من حالت بده ؟ گفت خودت چی فکر می کنی ... حرف زدیم ُ حرف زدیم ُ حرف زدیم ... بهش گفتم : اگه به خاطر ِ من حالت بده ، نباشه . چون من هیچوقت خوب نمیشم ولی تو باید خوب شی . من تموم شدم و تو نباید به خاطر ِ من بد باشی . پس خوب باش . جمع شد در خودش ... پشیمان شدم از حرف هام ... بلندش کردم ... خیس بود چشم هاش ... نمی دانستم که چه کنم تا خوب شود ... کلی حرف زدیم ُ سعی کرد که قول بگیرد از من که تا وقتی عارفه می خندد ، پس من هم بخندم ... موفق نشد ...
زنگ ِ آخر با هم دو تایی رفتیم حیاط ... خل شده بودم :) هی می خندیدم ... و عارفه گفت : ببین حالت خوبه میخندی منم حالم خوبه ... و کلی حرف زدیم ُ خندیدیم ُ ساندویچ ِ من رو دوتایی با کلی بحث که تیکه بزرگه مال ِ کی باشه خوردیم . عارفه می گفت مال ِ تو ، من می گفتم مال ِ تو . :) و آخر هم تیکه ی بزرگ رو عارفه خورد :) به قول ِ عارفه ، من خیلی تخسم . :))

 

 

+برف ِ نو ، برف ِ نو ، سلام ! سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام 
پاکی آوردی ، ای امید ِ سپید
همه آلودگی ـست این ایّام ...

+من چقدر زیاد دوست دارم سجاده ام و نماز خواندن رویش را ... با چادری سفید ُ عطر ِ یاس ِ جانمازم ... [کلیک]

+این هفته زندگی ـم پر از مهربونی عای آدم عای مهربون بود ... که کاش همیشه باشن تو زندگیم ... نه به خاطر ِ مهربونی ـشون ، به خاطر ِ خودشون !
انسیه کربلا بود . بهش تسبیحم رو دادم که بره حالشو خوب کنه ، بیارتش برام . و وقتی برگشت ، هم حال ِ تسبیحمو خوب کرده بود با هر سه ضریح ، هم یه جانماز ُ مهری که حالشون عجیب خوبه رو آورده بود برام . [کلیک]

عارفه صدام کرد که نرگس بیا . رفتم گفتم جانم . یهو از تو کیفش اینو در آورد برام :) وااای که میخواستم بخورمش عارفه رو :)) بعد یه وقتایی عم میده این چیزا رو که نمیشه یه دل ِ سیر بغلش کرد . مثلا قاب ِ عکس رو . مثلا دفترچه ُ دستبند رو . مثلا این آب نبات چوبی ِ محشر رو . که البته هنوزم نخوردمش . :دی [کلیک]

ما دوشنبه ها یه گروه داریم که دور ِ هم جمع می شیم ُ حرف میزنیم . که خانوم ماجده هم هستن توش . من دوشنبه ی این هفته نشد که برم . بعد دوشنبه ی همین هفته گلی که از کربلا اومده بود ، یه سری سربند داده بود با یه سری دعای اربعین . من نبودم ُ طبیعتا نگرفتم . بعد سر ِ کلاس زبان بغل ِ زهرا نشستم . زهرا که دید من دلم اون سربنده رو میخواد ، داد بهم . با کلی زور که مال ِ خودت باشه . اومدم پایین . رفتم بغل ِ محیا . گفت چرا بغض کردی . گفتم من یه دوشنبه نیومدم گروه اونوقت سربند دادن بهتون . خب من گناه دارم ... محیا کلی بغلم کرد بعد دستمو کشید گفت بیاح . منو برد کنار ِ کیفش . سربندشو در آورد گفت بیاح این مال ِ تو . هر چقدر اصرار کردم که نه محیا منظورم این نبود مال ِ خودت لطفاااا . گفت نه . بغلم کرد گفت دادمش به تو دیگه . مال ِ توعه . داشت اشکم در میومد ... سربند ِ زهرا رو دادم بهش . محیا رو دوباره بغل کردم :)) رفتم پیش ِ گلی گفتم گلی من یه روز نیومدم گروه عاا . بعد کلی براش توضیح دادم . بعد گفت ببخشید چیزی نموند . بهم می گفتی برات نگه میداشتم ... کلی گفتم نه اشکال نداره ُ از محیا گرفتم ُ اینها ... روز ِ بعدش گلی اومد با کلی ذوق گفت که نرگس سربنده قسمتت بود . گفتم چی شده مگه ؟ گفت یه سربند مونده بود ته ِ کیفم . ندیده بودمش . کلی ذوق کردم . سربنده رو داد بهم . کلی بغلش کردم . سر ِ کلاس ِ دینی کنار ِ عارفه نشستم . عارفه سربنده رو دید خیلی خوشش اومد . اونی که گلی داده بود رو دادم عارفه . هی نمی گرفت . ولی آخر دادم بهش دیگه :) من چقد خوشبختم با داشتن ِ این فرشته ها :) [کلیک]

زهرا صدام کرد گفت نرگس بیاح . رفتم گفتم جانم . از کیفش یه جعبه در آورد گفت بیاح . گفتم این چیه . گفت سوغاتی از مشهد آوردم برات :) همینجوری نیگاش می کردم . یهو جیغ کشیدم بغلش کردم . هول شده بود دخترم :)) گفت بازش کن . بازش کردم دیدم یه تسبیح ِ ماهه . کلا هدیه گرفتن ِ تسبیح ُ جانماز ُ چادر ُ اینها خیلی قشنگه ... خیلی زیاد ... حس ِ خوبیه ... گفت نتونستم تبرکش کنم . ولی دستبند ِ خودم تبرکه . بعد تسبیحمو گرفت مالید به دستبندش گفت بیاح تبرک شد :))) انقد جیغ ُ داد کردم که صدام گرفت :)) گفت فکر نمی کردم انقدر خوشحال شی :)) [کلیک]

+کتاب خواندن بخشی از زندگی ی من است . فرقی ندارد که "رز ِ گمشده" ی سردار ازکان باشد [کلیک] ، "گزیده جامعه شناسی" آنتونی گیدنز باشد [کلیک] ،  "قبله مایل به تو" ِ حمید رضا برقعی باشد [کلیک] و یا حتی "دوبیتی های باباطاهر" [کلیک] . مهم این است که میخوانم ُ عشق میکنم ُ میخوانم ُ زندگی می کنم ُ میخوانم ُ میخوانم ... دوست دارم بخوانم ... شما هم بخوانید ... حتی شده یک خط در روز هم شده بخوانید ... سرانه ی مطاله ی کشور ِ ما دو دقیقه در روز است ... تنها ُ تنها دو دقیقه ... و این یعنی فاجعه ... خواهشا بخوانید ... با خواندن همه چی درست می شود . "قول ِ مردانه میدهم به شما" . کتاب ِ الکترونیکی هم نخوانید ... اگر هم میخواهید کتاب ِ الکترونیکی بخوانید ، دانلود نکنید . حرام است . مثلا از نرم افزار ِ "طاقچه" بخرید کتاب ِ الکترونیکی را ... اگر نه هم بروید مغازه بخرید . یا مثلا سفارش ِ اینترنتی بدهید ... اصلا اگر نمیخواهید بخرید ، بروید کتابخانه ُ امانت بگیرید ... بخدا بعد ِ مدتی عاشق ِ خواندن می شوید . "قول ِ مردانه میدهم به شما" . :)

+گل گلی ُ رنگی رنگی خیلی دوست دارم :) [کلیک]

+اصل شعور است . کارگر ِ باشعور و فهیم داریم ، دکتر ِ بی شعور ُ نفهم هم داریم . که به خاطر ِ پول ، بخیه را بکشد از چانه کودک ...
فرقی ندارد دکتری یا مهندس یا هر چیز ِ دیگر . شعور که نداشتی باشی ، دکتر ِ بی شعوری ُ به درد ِ جرز ِ دیوار هم نمیخوری ... و البته اشاره کنم که به بیشعور توهین می شود اگر به تو بگویم بیشعور ... هعـــی ... با عینی غلیظ ...



 

  • پاییزک :)

ایـ یوسفــی که یـوسف ِ کنعـآن اسیــر ِ توست ...

 

دردمـ از هیـــچ کسی پنهـآن نیسـت

حمـل ِ این خـآطره ها آسـآن نیست

مَـن کتک خورده ی احسـآس ِ خودم

زخمـی ِ معـدن ِ المـآس ِ خودم

اینهمــه خـآنه گریزی کم نیستـ

وزن ِ این درد ِ غریزیــ کم نیست

با توامــ منظـره ی ناپیــدا

خـآنه ی گمشــده در برمــودا

نیــروانایِ مَـن ِ لآمذهـب

پس کجـآیی تو در این سـاعت ِ شب ؟

دیر کردی ُ به شب پیوستمــ

بی تو از هر دو طرفــ بن بستمــ ...

نرسیــدن به تو آغـآز ِ کمـآست

انقــراض ِ همـه ی رویـآهاست

تو ســـرآبی ُ معمـآ داری

فقـط از دوور تمـآشا داری

.... :(

چقــد خوبه این شعـر ُ دکلمــه ـَش ....

نیــروانای مَـن ِ لـآمذهب ...

اسمــ ِ بچـه ـَمو میذارم نیـروآنا ^^ خــیلی خوبه .. هم معنی ــش هم خودش ...

[خیــلی مشخصــه که همیــن امشـب با این اسمــ آشنـآ شدم ؟؟^^]

از وبـلاگ ِ الهه بـآنو آشنـآ شدمــ بـآعاش :))

 

+و مَـن هی میخوانمــ جوشن ِ کبیــر را ... و هی آرامـ می شومــ ... هی آرامـ می گیرم ... و چقــدر دوستـ دارمـ این آرام شدنـ ها را ... آرام گرفتن ها را ...

+دو هفتـه ای میشه که دعـآی عهـد ِ هر صبح رو تـرک کردمــ . بخـآطر ِ تنبــلی ... ان شـآء الله از فـردا صبحـ دوبـآره شــروع می کنمــ :)

+چـت ِ دوبـآره بعـد ِ کـــــــلی مـدت با یـه دوسـت ِ قدیمـی ُ قـراضه عجیـــــب می چسبــه . :))

+کـلی عکـس جـلوی آینـه بـآ تیپ های مختـلف بگیـری ُ کــلی وقــت بگذاری ، که آخر یکی ـَش را بدهـی به دوست ِ قرآضه ـَت که دلـش تنگـ شده برایت ... و آخر یکی ـَش را بفرســتی و هــی بخندیـد با هم به آن عکــس :)))

+مَـن اسـتـآد ِ کـآرهای دقــیقه نودی عمــ :))) از بــس که انجـآم داده عمـ :|

+چیــزی مـآند ؟ عاه بلـی :)

+و بر حـآفظه ی جلبک ِ من ل ع ن ت :| اون مسـابقه بود که در پست ِ "روز هایم را ورق میزنم ." نوشته بودم ؟! ایمیــلی که بـآ اون داستـآن ها رو فرســتادم یـآدم رفته :| جلبک تا این حــد آخر ؟ :|

+بخـورید ... بخـورید کتـآب های دوره ی کـآرشناسی را ... بخـورید کتآب های دانشگـآه را با یک عـآلمه واژه ای که حتـی بلـد نیستیـد تلفـظ کنید ؛ ولــی شمـآ بخـورید . بیست ُ پنجـ صفحـه جزوهـ را به عنـوان ِ جریـمه ، رونویســی و صـد البتـه زیـبـآنویســی کنیـد . فلـآن پـروژه را که تحویـل دادید در عرض ِ یک مـآه البتـه همزمـآن با ده پـروژه ی دیگـر که دارید رویش کار می کنید ، در آخر ِ ماه بیــایید پروژه ای دیگـر تحویل بگیرید . انگـآر که سر ِ هر برج حقــوق می دهند . بخــورید کتاب ها را . تحلیل کنیـد . امتحـآن تحلیلی بدهیـد . شمـآ انسـآنی هستید . باید انقــدر کـآر کنیــد تا بالاخــره یک سوم ــتان زیر ِ فشـآر ِ کـآر بمیریــد . چشــم . مَـن یکیـ آخر وآقعـاً سکتـه می کنم ُ می میرمــ به سلـآمتی -_- و البتـه انسـآنی های بدبخــت ! گوشــزد هم بکنمــ ! حق ِ اعترآض ُ غر غر همـ ندارید . که اگـر بشنومــ ، چنـد کتآب ِ کآرشنـاسی ِ دیگـر اضـآفه می شود به همـه ی بدبختـی هایتان -__-

+مَـن که انقـدر غرغرو نبودم که -_-

+کـآمنت عا را بعـدا تایید خواهم کرد :|

+طفلک ُ کوچک ما انســآنی عا ...

+انسـآنی ِ جانم :

سفرت بخـیر اما ؛
تو ُ دوستی خدارا !
چو از این کویر ِ وحشت ،
به سلامتی گذشتی !؛
به شکوفه ها به باران ،
برسان سلام ِ ما را ... :]



 

  • پاییزک :)

یـا مُنجـِـیَ الهَلــکی ...

 

روزهایم را ورق میزنم ... روزهای گذشته را ... ورق به ورق می گردم دنبال ِ گمشده ای که نیست ... مدت ِ زیـآدی ـست که نیست ... ورق های نُه سالگیم را خوب می گردم ... ورق هایی که پر است از عکس های دخترکی که تازه چادرش را روی سرش گذاشته ... دخترکی که ساعتی قبل ِ اذان پشت ِ تلویزیون می نشیند ، چادر به سر ، وضو گرفته ، چشم میدوزد به تلویزیون و منتظر ِ صدایی که در خانه طنین بیندازد "الله اکبر" ... و دخترک بدود سجاده اش را پهن کند قامتی ببندد و برای دقایقی هم که شده ، جدا کند خود را از این دنیای بی ذوق برای عبادت ِ خالق ... دخترکی که چادر به سر با غروور در خیابان گام بر می دارد ُ افتخار میکند که بالاخره خدا هم او را جزو آدم بزرگها حساب کرده ُ این اجازه را داده که چادر سرش بگذارد ... وقتی گناهی می کند ، هم شاد می شود ُ هم غمگین ... غمگین برای اینکه خدایش را غمگین کرده و شاد چون که میداند آنقدر خوب بودن ُ خوب ماندنش برای هو مهم است که اگر گناهی کند ، هو یش عجیب دلخور میشود ...

چشم های تارم ، اجازه نمی دهند که ورق های نُه سالگی ام را بیشتر ببینم ... نفسی عمیــــق ... به عمیـــقی ِ خاطرات ِ نُه بودنم ... همانقـدر تلخ ُ شیرین ... همانقدر آزاردهنده ُ دوست داشتنی ... و همانقدر عمیــــق ...

ورق میزنم ُ از نُه سالگی ام می گذرم ...

میرسمـ به ورق های ده سالگــی ُ یازده سالگی ... ورق هایی گنگ ُ مبهم با عکـس هایی تار ... با صورت هایی نامشخص ... خیابان هایی تار ُ دنیایی تار تر ... انگـآر که نمیدانم چه میخواستم از این ورق های تا خورده ُ چروک شده که اینطور عذابشان دادم ُ مجبورشان کردم که بمانند در زندگی ِ من ... و من چقـدر خودخواهم که نمیگذارم این برگه های نازنین برای خودشان پر بکشند هر کجا که میخواهند ... که اینگونه اسیرشان کردم ُ زنجیر کشیده ام به دست ُ پایشان ...

میگذرم از این روزهای گنگ ُ غمگیــن ... که هر لحظه اش تار است ُ تار ...

ورق های دوازه ُ سیزده ُ چهارده را بو میکشم ... ناز می کنم ... می بوسم ... به قلبم می فشارم ـشان ... و بعد پرتشان میکنم آنور و با اشک هایی که بی امان می بارند ، می افتم به جانشان ... ورق هایی که مملو از خاطره های تکرار نشدنی ، خاطره های خوب ، خاطره های بد ، مملو از خاطرات ِ عذاب دهنده باشند ، شایسته ی این رفتارند ... که آنقدر اشک هایت را قطره قطره بچکانی رویشان ، تا از خجالت آب شوند ُ بعد ... آب ببرد همه ی آن خاطرات ِ منحوس ِ دوست داشتنی را ...

ورق هایی پر از اسم ... پر از عطر ... پر از رنگ ... پر از حرف ... پر از خاطرات ِ کودکانه ... پر از خنده های از ته ِ دل ُ عمیق ... پر از نفهمی های بچگانه ... پر از دعواهای دخترانه ُ ناز ... پر از زندگی ... پر از باران ... پر از دست های مهربان ... پر از جیغ ُ داد های لبریز از شادی ... پر از بغل های طولانی ...

می بوسم اسم ها را ... میبوسم عکس های این ورق ها را ... دست میکشم روی تک تک ِ دخترهایی که خاطره انگیز کردند این سه سالم را ...

می نشینم روبروی عکس ها ... سفره ی دلم را باز می کنم ُ میگویم برایشان ... که کجایید که خاطره انگیز کنید شانزده ـَم را ... که کجایید که باز هم بخندیم کنار ِ هم ... که کجایید که زندگی کنیم با هم ... دعوا کنیم با هم ... بیایید رفیقان ... بیایید که باز در آغوشتان بگیرم ... عطر ِ تنتان را نفس ِ عمیق بکشم ... دست های مهربانتان را بگیرم ... در همان دنیای کوچک ِ کودکی ، بدوییم ُ بدوییم ُ خاطراتی بسازیم که این بار نه در شانزده ـمان ، بلکه در بیست ـمان عذاب ـمان دهند ... ببوسم تک تک ـتان را و تشکر کنم که هستید ...

نفســـــــــــــــی عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ... به عمیــقی ِ خنده های آن سه سالی که بی وقفه گذشت ُ من را جا گذاشت بین ِ خاطراتش ...

[ورق های پانزده سالگی را بی هیچ مکثی رد می کنم ... حتی نگاهشان هم نمیکنم ... چشم میدوزم به دیوار ُ سریع از این فصل می گذرم ...]

ورق میزنم این روزها را ... ورق میزنم ... ورق ... ورق ...

میرسم به ورق هایی به نام ِ شانزده ... ورق هایی که شانزده نام گرفتند اما به زیبایی ِ شانزده نبودند ُ نیستند ... ورق هایی که هر از چند گاهی ، ذوقک هایی رویشان نقش می بندد و باعث ِ لبخندی -نه چنـدان بــزرگ ُ دو نقطه دی طور ، ولی خب دیگر ...- می شود ... ورق هایی که روی نصف ـشان نوشته اند : "گریه گوشه ی اتاق زیر ِ پناهی مشکی به نام ِ چادر" ... ورق هایی که هر وقت صاحب ـشان خواست تلقین کند به آنها که شما خوشبخت ترین ورق های شانزده ِ دنیا هستید ُ تلاش کند برای خوشبخت ترین ورق های شانزده ِ دنیا شدن ـشان ، آسمان بارید ُ تمام ِ این تلقین ها ُ تلاش ها را به جوهر هایی پخش شده تبدیل کرد ...

دست ِ سرنوشت را میگیرم ... ورق های شانزده ـَم را میگذارم کف ِ دستش و انگشتانش را می بندم ... خودکاری [ترجیاً آبی] میدهم دست ِ دیگرش ... دست به سینه می نشینم روی صندلی ، پا روی پا می اندازم ... و بعد فریآدی سرش می زنم که "هر طور که میخواهی بنویس ... بنویس که تسلیمم کردی ای ل ع ن ت ی تر از خاطرات ِ ل ع ن ت ی ام که هر کدامشان ، هزار بار ل ع ن ت ی اند" ... پلک هایم را روی هم فشــآر میدهم که مبـآدا بشکند آن بغضـ ِ شانزده ساله ای که جا خوش کرده برای خودش ُ راه ِ گلویم را بسته ُ هر لحظه بیشتر می کند خس خس ِ نفس هایم را . تنگ تر میکند راه ِ نفسم را ... سرنوشت همانطور که دست هایش روی هوا مانده ، هاج ُ واج نگاهم می کند ... "دِ بنویس دیگر ل ع ن ت ی ... تا اینجایش را که هر طور خواستی نوشتی بدون ِ آنکه من به تو بگویم ... حالا که میگویم بنویس ، نگاهم می کنی ؟" دادی بود که سرش کشیدم ... و حقش بود ... یک "ای بر پدرت ل ع ن ت" ای هم زیر لب بهش می گویم ... و سرنوشت نگاه ِ متعجبش به نگاهی غضبناک مبدل می شود ... بی تفاوت سرنوشت را نگاه می کنم ... ورقی از شانزده ـَم را می آورد ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... نگاهش را از این بی پناه ِ کوچکی که بر خلاف ِ جیغ ُ داد های بلندش از ترس می لرزد ، می گیرد ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... خودکار ِ ترجیحاً آبی را در دستش جا به جا می کند ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... و با طمأنینه ُ آرام می نویسد : "پآییــزک ِ شآنزده ِ این روزها ، عجیب بی ادب شده" ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... پی نوشتی روی ورق اضافه می کند : "و عجیــب بی تفـآوت..." ... بی تفاوت نگاهش ... گونه هایش خیس شد ... گونه هایم خیس شد ... نه ! اینهمه بی تفاوتی حق ِ این مظلوم نیست . حتی اگر فقط همین الان مظلوم شده باشد ... بر می خیزم ُ دستش را می گیرم ... دست هایش گرم ـَست ... سرم را می گذارم روی دستش ... اشک هایم دستش را خیس می کند ... خودکار ِ ترجیحاً آبی را به گوشه ای و ورق ها را به گوشه ای دیگر پرت می کند ... سرم را آرام بغل می کند و نوازش می کند ... و من این بار ، از تعجب اشک هایم شدت می گیرند ... سرنوشت انقـدر مهربان بود ُ من نفهمیده بودم ؟ مَـن سنگ دل بودم نه سرنوشت ... که اشک هایش را ندیدم وقتی به من التماس می کرد که نگذار این طور بنویسم در این ورق های ل ع ن ت ی ِ زندگی ِ ل ع ن ت ی ترت ... در آغوشش پناه می گیرم ... در آغوش ِ سرنوشتی که چند خط پیش داشتم سرش داد می زدم ... اشک هایم شدت می گیرند ... از خجالت ... شرمندگی ... بغض ... غم ... خودم ... آخر چه کنم این سرنوشت ِ نازنین را ... این بار ، آرام نگاهش می کنم ...

...!

روزهایم را ورق میزنم ... ورق به ورق می گردم دنبال ِ گمشده ای که نیست ... هنوز هم ، مدت ِ زیـآدی ـست که نیست ...

 

+ورق های دوازده ُ سیزده ُ چهارده سالگی ، همه ـشان تقدیم به کسانی که یا در ورق های شانزده سالگی ـَم نیستند ، یا هستند ولی نیستند . :) و تقدیم به همه ی کسـآنی که حضورشان ، کودکی ُ نوجوانی ام را خاطره انگیز کرد ... :)

 

+خدا می داند در حیـن ِ نوشتن ِ این متن ، چه بـآر ها که نفسمـ نگرفت ُ نفس ِ عمیــق نکشیدم ! :):

 

+انفــرادی شده سلول به سلول ِ تنم ...

خود ِ مَـن ...

        در خود ِ مَـن ...

                   در خود ِ مَـن ...

                              زندانی ــست ...

 

+و یکی از همـآن ذوقک های کوچک این است در مسـآبقه ی داستان ده کلمه ای ِ "اخرین انار ِ دنیا" شرکت کردم ... اسمم هست بین ِ شرکت کنندگان D: . درستـ ـَست که هنـوز برنـده ها مشخـص نشـدند ، ولیـ همین که اسمـم هسـت بین ِ شرکـت کنندگان خودش خیــلی ذوق ـَست ... :) میگذارم داستانک هایم را بعدا ... :)


 

  • پاییزک :)