بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

یـا خَیــرَ ذآکـِـر وَ مَـذکــور ...

 

خیــلی وقتـه آهنگ رو گذاشتمـ کنـآر . اینـ ویـدیو رو توی کلـآس ِ جـآمعه دیدیــم . جـآلب بود برام . درمـورد ِ کـآنفـورمیســت ها بود . کـآنفـورمیسـت ها کسـآیی هستنـ که حـزب ِ بـآدن . با اکثـریت ِ جـآمعه مـوافق ـَن . مثـلاً اگـه اکثـریت ِ جـآمعه بگـن فـلان آدمــ خیلــی خوبـه ، میرنــ کلـی مدرکـ جمـع می کنن که آرهـ فلـآن آدمـ خوبه ! چنـد سـآل بعد اگـه مردمـ همـون فلـآن آدمــ رو بگـن بده، میرهـ مدرک جمـع می کنهـ که همـون فلـآنیه خهــلی بده . [یـک مشــت درگیــر . خـب مشخـص کن فـآزت رو دیگحـ !:|]

 

گفتـم که شـآید جـآلب بـآشه . فقـط به حرکـآت ِ مرد ع خیـلی دقـت نکنین :| به زیرنویــس عـآش دقـت کنیـن :| پـس فرداح نگیــن مَـن منحرفـتـون کردم عا !:| [نجمـه جـآن میگـن که مرد ِ ع دارح ادای کـآنفـورمیســت عا رو در میـآره . ولـی مگـه کـآنفـورمیسـت عا عمـ ادا دارن ؟ :| شـآید مثـلا ادای روشـن فکری :| هـآ هـآ هـآ ...] [پشــت ِ سـر ِ مُـرده نبـآید حرفـ زد :| استغـفـر الله :| :(]
بعـدا نوشتـ : این کانفورمیســت های عزیز ، یه سری چیز رو میدونن ، یه سری چیز رو نمیدونن . و همون چیزهای کمی که میدونن ، بهشون جرات میده که راحت ابراز ِ عقیده کنن ُ به نتایج ِ چه بسا غلط برسن . قسمتـی از یکـی از پستـ هام که موضوعـ رو براتون کـآملا روشن میکنه :)
 
دوستـآن رفتـن کربـلـآ ... عکــس عاشـون رو گذاشتـن ... عکـس عای راهـ رو ... وَ دلمـآن سوخــت عجیــب .... آن شـوهـر خـآله ـَم هم که قرآر بود مَـن باهـآش برمـ ، خـودش تنهـآ رفتـه ... مَـن خیـلی گنـآه دارمــ . :(
 
کـلاس سنتـور بودمــ . روی میـزشون از این مسـتـر دمـآغ عای محـک گذاشتـه بودن . یکیـشون رو کـه لبـآسش بنفشـ بـود برداشتـم ، منشیـ ع گفتـ : "هر کـی که برمیـداره ، اسمـش رو عم میگه . ینـی برا مستـر دمـآغ عش اسمـ میذاره ." 
+اسمـشو چی میـذاری ؟
-امـــ . عـآرفه [چـون برآ عـآرفه گرفتـه بودمـ]
+نــه ! اسمـ عروسـکت رو .
-خـب دیگه . عـآرفه میـذارم :))
+عـروسک ع آقآعه عا :|
-چرا ؟ :|
+مـو نداره خب !
-خـب عـآرفه کچـل کردهـ ^.^
+عــززززیززززم :))))
کـل ِ اونجـآ رفـت رو هـوا :| خـب حالـآ :| ترسیـدم از صـدا خنـده عـآشون :|D:
بعـد اومدیـم بیـرون فکـر کردم که ... مگـه اینـآ عـروسک عای محکـ نیستن ؟ مگـه محکـ برای بچـه های س ر ط ا ن ی :( نیست ؟ خـب مگـه این بچـه های نـآزنین ، مـو دارن ؟ :(
و کـلی غمـزده شدمـ . که چرآ حواسمـ نبود اصـلا ... انقـد بی تفـآوت نسبــت به موعـآی یه دختـرک ِ نـآزنین ؟؟ :(
 
اینمــ مستـر دمـآغ [عـآرفه حتــی به قـولی !]
 
 
حـآلا اصنـ چرآح برآش اینـو گرفتم ؟ چـون فردآ روز ِ هدیـه ی بی منـآسبتـ دادنهـ [تو تقـویم ِ رنگـی رنگـی] و منم براش مستـر دمـآغ گرفتم :)) اونمـ برام اینـو آورد . [امـروز آورد به جـآی فرداح البته . و من میخواستمـ گـآزش بگیرم ! که چراااااح عـآرفه !!!؟؟؟]
 
 
ایـن عم دمنــوش ِ انـآر [^^] که خودمـ درستــ کردم چنـد روز پیــش . همرآه ِ انـآر ِ یخـ زده ع خوشمزه [^^]
 
+و خب ، دل ِ گرفتــه که شـآخ ُ دمــ ندارد .
 
 
 
یا حق .



 

  • پاییزک :)

 

یـآ مُحــسِن ...

 

دیــروز وقتـی مدرســه تمومـ شـد ، موندیــم مدرسـه . :) بعـد چـهـآر عُ نیمــ رفتیــم سینمـآ . خیـــلی فیـلمـش قشــنگ بود . "پـدر ِ آن دیگـری" . میخواســتم از تو صنـدلیمــ پـآشم ، برمــ بابا عِ رو تو فیلــم بکشمــش . عه ! :( یه زن ُ شوهـر [یحتمـل] هم پشتـ ِ مـآ نشستـه بودن ، آقــآهه سینمـآ رو گذآشتـه بـوود رو سـرش . مَــن ُ زهـرا چنـد بـار برگشتــیم چپ چپ نگـآش کردیمــ که سـآکت شه ، ولـی انگـآر نه انگـآر ... :( ملــت خیـلی خودخوآه شـدن .. :(

عـآرفه عمـ که بهـش گفتمــ بیـآح فلـآن جـآ بشیــن پیـش ِ مـآ ، آخـرش رفـت اونور :| بعـد گلـه کرد که شمـآ چرآ نیومدیــن پیش ِ مـآ :| من اینجــوری (:|) فقــط نگـآش می کردمــ :| آخـرم بغلـش کردم که از دلـش در بیارمــ . زووود آشتــی شد :)))

شـب رفتیــم شـآم پیتـزا خودیمــ . با سیــب زمیــنی . و سـس . و نوشـآبه . بعــد انقـده خوش گذشــت :)) هی سیــب زمیــنی می چپــوندم دهــن ِ عـآرفه ! :)) دیگـه آخـرش میگفتـ که "نرگــس دارمــ می میرمــ دیگه به خـدا نمیتونم بخـورم" :))

رفتیــم فیلمــ ترسنـآک دیدیمـ . مَــن ُ عـآرفه ُ ریحـآنه پیشـ ِ همـ بودیم . مَــن ُ عـآرفهـ که نفهمیـدیم کلـاً فیلمــ رو . یا چشمـآمونو گرفــته بودیم ، یا داشتیــم دوتـآیی حرفـ میزدیمــ ، یا مَــن داشتمــ مو عای عـآرفه رو شـونه میکردمـ ُ عـآرفه چیپـس ُ مـآست میچپـوند دهنمــ (^.^) ، و ....! :)) عـآرفه عمـ که کلـاً رو مَــن ولـو بود [خیـلی خـوب بـود . دوستـ داشتمـ ] :)) انقــد نازش کرده بودم ، دیگـه نزدیـک بـود جیـغ بزنـه سرمــ . پوســتش احسـآس میکنمـ کنـده شد :)) انقــده شب ِ خوبیـ بود .... :))

شبــ که اکثریــت خوآب بودن ، مَـن ُ عـآرفه ُ ریحـآنه سه تآیی داشتیـم حرفـ میزدیمــ تا حـدود ِ سـه ِ صبـح . بعـد ریحـآنه خوآبیــد . مَـن مـوندم عُ عـآرفه . حـآلا مَــن شـب مرض ِ خنـده گرفـته بودمــ . هر هر هر الکـی می خندیــدم ، عـآرفه هی پرسیــد چیشـده به چــی می خنـدی ، از خنـده نمی تونستم جوآب بدمــ .. از خنـده ی مَـن خنده ـَش گرفـته بود عـآرفه ... :)) خنده ـَم که کمـ کمـ بنـد اومــد گفتمـ خودمم نمیدونمــ برا چـی دارمــ میخندمــ :| عـآرفه مردهـ بود از خنـده .. حـآلا من بـآید آرومــش می کردمـ که نخنــد انقــد ملــت بیـدار میشــن :| انقــد خنـدیده بودیم ،نفــس کمــ آوردهـ بودیمـ ، شیهه میکشیــدیم بیـن ِ خنـده . :)) عـآرفه که داشتـ انگشتــش رو گـآز می گرفـت که خنده ـَش بلـند نشــه . :))))

[داشتیــم فیلمــ ِ ترسنـآک میدیدیمــ ، کنــآر ِ عـآرفه نشســته بودم . عـآرفه بغلــم کردهـ بودم ، دستـشو گذاشتـه بود رو بـآزوم ، بعـد هی فشـآر میداد ^.^
عـآرفه خطـآب به مَـن : میتونم محکمــ فشـآر بدم ؟ ^_*
مَـن : عـآری ^_^
ریحـآنه خطآب به عـآرفه : چیـو فشـآر بدی بیشــور؟ :|
سه تآیی هـآ هـآ هـآ وسـط ِ فیلمـ ترسنـآک :)) :|
عـآرفه بـآر ِ دیگـر : فشـآر بدمـ ؟
مَــن : بدهـ بدهـ . :))
و انقــد محکمــ فشـآرم داد که له شدمـ قشنگــ :))(خهـلی خوب بود)
]

[دختـره ی دیــوونه ی مَـن ! دیشــب ریحـآنه داشتـ حرفــ میزد ، [عـآرفه] دست ِ مَنو گرفتهـ گذاشته رو صورتـش ، انگشتـآمو هی بوسـ میکنه . میخواستــم بخورمــش . حـآلا بین ِ حرفـ ِ ریحـآنه که نمیـتونستــم بگم عـآرفه انگشــتامو بوسـ نکن عه . :| هی انگشتـآمو میکشیــدم ، دوبـآره عارفه ... :| قشنگــ میخواستــم بخورمــش ینــی . :| بعـد امـروز داشتـم نازشـ میکردم ، برمیگـرده میگه : "اونوقــت میگـی چرا بوســ میکنـی دستمو ." قشنـگ میخواستــم بگیــرم انقـد فشـآرش بدمـ که لـه شه:))]

شــب ، ریحـآنه خوابش گرفــت . بعـد ِ اینکـه کلـی حرف زدیم ، گرفــت بخوآبه . مَـن ُ عـآرفه که خوابمـون نمی بُرد که . :) مَنم که مـرض ِ خنـده گرفــته بودم [ذکـر شد:|] . :| به عـارفه میگمـ بخوآب . میگـه خوابمــ نمیـآد . حـآلا چشمـآش داره میـره ها . یکمـ گذشت دیدمــ بچه ـَم حـآلش بـده . بهـش میگمــ چیشـده . دلـش درد میکـرد . دوتـآیی رفتیــم بیــرون . برآش آب قنـد درســت کردم ، اونمـ با آب ِ یخـ :| خـُـب من خودمــ همیشـه آب قنـدو سـرد میخورم . چه میـدونستمـ ممکنـه بدتــر شه :)) آب قنـده رو دوتـآیی خوردیمــ . بعـد رفتیــم که بخوآبیمــ . هیــ به عـآرفه میگمــ بخواب . میگـه نه . نشستـ کنارمــ ، سـرشـو گذآشتـ رو شونمـ ولـو شـد رومــ . همونجـوری خوابـش برد :)) [ای جـآن] . حـآلا هی سـُر میخورد از رومـ نزدیک بـود بیفتـه هی می گرفتمــش :)) نگرآن ِ کمـرش بودمـ که نکنـه چیزی بشــه کمرش ... آخر بیـدارش کردمـ که گل جـونم سر ِ جـآت بخواب ... خوآبید .

بصـورت ِ بـدی از خواب پریدمــ . نمیـدونم چرآح . دیدمـ عـآرفه پتـو رو بغـل کرده از ســرما جمـع شده . :( پتـومو انداختـم روش ، خودم بدون ِ پـتو خوابیدم :)^.^ کلــی ناحارتـ شد . ولی خب سـردش بود . نمی نداختـم روش ، سرمـآ میخورد .

[قرآر بود اگـه اردو رو بمـونه ، سـی تا بوسـش کنم :)) با دو تا بوس دیگـه بخـآطر ِ دو تا چیـز دیگه ، سی ُ دو تا . تا همین لحظـه ، بیسـت ُ هفتـ تاش مونده:)))]

با زهـرا تو حیـآط نشسـته بودیم . پتـوی دو نفـره ی منو پیچیـده بودیمـ دورمون ، کلــی حرفـ زدیم ... وَ مَـن انقـده گریــه کردم ، صـدام گرفت . و زهـرا گفتـ از صدآت کـآملاً مشخـصه که گریـه کردی انقـد گرفتهـ . عـآرفه عم فهمیـد ...

 

خیــلی خـآطرهـ عا مونـد از این اردوو . یکـی از یکـی قشنـگ تر ... :) و یکـی از یکـی فرآموشـ نشـدنی تر ! :) همه ـَش میمـونه تو ذهنمــ . خـآطرات ِ قشنـگ تریـن ُ نازنیــن ترین اردووی زندگیـم تا این لحظـه ! :)

 

یا حق ...



 

  • پاییزک :)

بِســمِ اللهِ الرَّحــمن ِ الرَّحیــم ...

 

مهربــآن تریــن آیــه های قرآن :)

  • ​​"قــُل یـا عِبـآدِیَ الـّذیـنَ اَسرَفــوا عَلی اَنـفـُسِهِمــ لـا تَقنَــطــول مِـن رَحمـَـةِ الله ِ اِنَّ اللهَ یَغفـِـرُ الـذّنـوبَ جَمیــعـاً اِنَّهُ هُــوَ الغَفــورُ الـرَّحیــمــُ "

"بگو : ای بندگـآن ِ مَـن که [با ارتکاب ِ گنـآه] بر خـود زیـآده روی کردیـد ، از رحمت ِ خـدآ نومیـد نشـوید . یقیـناً خـدآ همـه ی گناهان را می آمرزد ؛ زیرا او بسیـــآر آمرزنـده و مهربـآن است ."

(53.زمر)

  • "اَلـَّذیـنَ آمَــنوا وَ تَطـمَــئِنُّ قـُلـُـوبُهُم بِذِکـرِ اللهِ اَلا بِذِکـرِ اللهِ تَطمَئِـنُّ القـُلـُـوبُ"

"[بازگشتگـآن به سـوی خـدآ] کسـآنی [هستند] که ایمـآن آوردند و دل هایشـان به یـاد ِ خـدآ آرامـ می گیـرد . آگـآه بـاشیـد ! دلهـا فقـط به یــآد ِ خـدآ آرامــ می گیــرد ." 

(28.رعد)

  • "وَ نُـنَـزِّلُ مِـنَ القـُـرآنِ مـآ هـُـوَ شـِفـآءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمـُؤمِنیــنَ وَ لـا یَزیـدُ الظّـآلِمـینً اِلـّآ خَسـآراً"

 "و ما از قرآن آنچه را برای مومنان مایه ی درمان ُ رحمت است نازل می کنیم و ستمکاران را جز خسارت نمی افزاید ."

(82.اسراء)

 

این مـدآحــی ِ حـآج میثــمــ مطیــعی ِ جـآن فـوق العــآده ـَست . پیشنهـآد میشـه ! :)

[کلیــک کنیــد ُ گــوش کنیــد]

 

خــدآیمـ را دوستـ دارمــ . آرامــ ـَست ... حتـی وقتـی ناآراممــ ... وقتـی جیـغ می کشـم ... وقتی خسـته میشومـ از همـه چیـز ... وقتـی گلـه ُ شکـآیتـ می کنم ... وقتـی که میگـوبمـ دیگـر نمیخوآهمــ ادآمـه دهمــ ... بـاز همـ آرامـ ـَست ... و بـا لبخنــدی می گویـد "بنـده ی بی پنـآه ِ مَـن . برای تو ، نیســت پنـآهی جز مَــن . مَـن که میدانمـ با همـه ی این غرغـرهایتـ ، بـاز هم به آغــوش ِ خودمــ برمیگـردی ..." وَ او ، مهربـآن خدآی ِ آرامــ ِ مَــن ـَست ... مهربـآن تریــن آرامــ ِ عـآلم ...

 

 

دلمــ میخوآد ... :'(



 

  • پاییزک :)

یــا مَــن یَسـمَــعُ النّجــوی ...

 

حـس ِ خـوب ینی یه نهـآر ِ چهـآر نفــره ... با دوستـآت ... با ادآها ... خنـده ها ... [من + بهشـته + محیـآ + فآطـمه]

 

حسـ ِ خـوب ینـی تقسیــم غذآ کردنـ با کلــی ادآ اصـول ! :)) اولـ که خیــلی شیــک ، میخواستیــم غـذاها رو بریــزیم وسط [چهار تا پیتـزا با چهـآر طعمـ ِ مختلف] خودمــون بریزیــم رو غذآ ها ^.^ بعـد گفتیـم یکمـ شیــک تر عمـل کنیــم :))

 

حــس ِ خـوب ینی مـآگ جـآدویی [وقتی که مایع ِ داغ توش نیست ، بدنش کـآمل سیـآهه:)] که سفـآرش دادهـ بودی ، امــروز برسـه دستت ... مـآگ ِ قشـنگت ! :)

[نوشتـه ی روی مـآگ : بـآ مَـن صنمــآ دل یک دلــه کن / گـر سَـر ننهمــ آنگـه گلـه کن :)]

 

حــس ِ خـوب ینـی دوستــت بدونـه عشــق ِ کتـآبی ، برآت هدیــه کتاب بیـآره تو یه جعبــه ی نــآز ! از همـونا که دووستـ داری ! :))

 

حــس ِ خـوب ینـی کلــی عکـس ِ چهـآر نفـری چیلیـک ُ چیلیــک با ادآ اصـول عای مختلــف ! :))) ^.^ [که البتــه از انتـشــآرش معــذوریم:))]

 

حــس ِ خــوب ینـی کلــــــِ دوست ِ دیـــوونه ! مثــل ِ خـودت ! :)

 

حــس ِ خــوب ینــی به دوستـت یـآد بـدی گـل ِ گندمــ رو دست ِ پـآ شکســته بـا سنتــورت بزنــه و بعــد ذوق کنـه :)) و ذوق کنــی :))

[کلیــک کنیــد ُ گــوش کنیــد گل ِ گندمــ ِ بهشــته را !]

 

حــس ِ خـوب ینـی چهـآرشنبــه شـب اردو میمــونیم تو مدرســه . بعـد میریــم سینمــآ ، فیلمــ ِ پدر ِ آن دیـگری رو می بینیــم ... بعـد میـآیم مدرســه پیتـزا میخوریمـــ . آخ جــون :)))

 

حــس ِ خــوب ینــی اینکـه خــدآ هستــ ... :)

 

+حـس ِ بـد یعنــی سـردرد ِ شدیــد ...



 

  • پاییزک :)

یــا اَمـآنَ مَـن لـآ اَمـآنَ لَـهُ ...

 

امــروز ، یک ع آذره :)) و با توجه به تقویــم ِ رنگی رنگی ، روز ِ قلب عای ناشنـآس ع [ای جـآن ^.^] :)) و با توجـه به تولـد ِ مَـن ، بیست ُ هفت روز مونده به اولیــن گریـه ی مَـن ^.^ کـآدو یادتـون نره :)) دست خـآلی بیـآین راتون نمیدمــ :| :دی

 

جوری که مَـن امتحـآن تـآریخ دادمـ ُ حســآب کردم ، از بیسـت ، میشمــ یک عُ هفتـآد ُ پنـج . گردشــ کنیم ، میشـه دوح ! خوبـه دیگح :)) اینم ترآوشـآت ِ تاریخـی سر ِ کلـآس ِ آمـآر :|

 

امــروز ساعتـم خورد به کمـد ِ مدرسـه بندش کنده شد یهو '-' حـآلا مَـن جیــغ ُ دآد ُ هــوار تو کل ِ مدرســه :| نزدیک بود برامـ آب قنـد بیارن دیگه :| که ریحـون جونــم ساعتمـو گرفت در عـرض ِ حـدود ِ سه دقیــقه درستـش کردم ^-^ ای جـآن مرســی ریحـون ِ مهربـون :)3> اینمــ سـآعت جـونم :)

 

دیگـر اینکه نیـآزمندیم ...
نیـآزمنــدیم به عــآشق بودنــت ...
به شعــر های شـآنزده سـآلگی ...
به دیـوانگـی های کوچـکی که ؛
ایـن بـآر شکســت نخوآهنــد خورد ...
نیـآزمندیــم که دیگــر دیــر نبـآشد ...

 

و مَـن چقــدر دوسـت دارمـ این قــرمز های کوچــک را ! ^.^ بفـرمـآییــد قرمـز ِ کوچــک :)

 

فردآ تعطیلیــم :)) برای اجلـآس ِ نمیدونم چـی چـی :)) عـآی عَمــ سـُـــو هَپـــی :))

تازگــی عا خیــلی عکـس میذارمــ . احسـآس میکنمــ بـآید خجـآلت بکشمـ از اینهمـه عکـس گذاشـتن ُ بیشــتر بنویسـم به جـآش ... نبـآید بکشــم ؟؟ :))

دیگــر اینکــه مَــن واقعـاً نقـآشـی کشیـدن رو دوســت دارم ! :)) عـروسـک دوســت دارمـــ ! :)) خیــلی چیــزها دوســت دارم ... مدآد رنگــی ... برچسـب ... مگنــت ... پیکســل ... کیــف ...سـآعت ... کتــــآب ... فیلــم ... عکــس ... چـآدرم ... جیــب ... جامدادی ... لوازم التحریری ... خریــد ... بنفــش ... بـآرون ... لــآک ... خودنویــس ... وویییی خیـــــــلی چیـز عا دوســت میدآرمـــ :)))

 

اینــمــ جـآمدادی نوعمـه :)) البتــه که به جـآمدآدی ِ بنفــش ِ نازنیــن هنوز هم وفـآداریمــ شدیــد . :) (رنگــی رنگــی جـآن آوردهـ برآمــ:)))

 

 

آنطــور ننگریـد خـُـب ! :)) مَــن عکــس دوســت :)))^.^



 

  • پاییزک :)

یــا کـآشِفــَ الضَّــرّ ...

 

این بار میخوآم با یه حدیــث شـروع کنمــ ... حدیثــی که خیــلی تنمــ رو میلـرزونه ُ بـآر ِ اول کـه شنیــدمش ، داشتــم له میشــدم ...

امام صادق (ع) : "به درستی که خدای تعالی را در زمین بندگانی است از بندگان ِ خاصه اش ؛ که فرود نمی آید از آسمان هدیه ای جز آنکه از آنها منصرف به غیرشان می دارد ، و نه بلایی جز آنکه منصرف به سوی ـشان می فرماید ."

و این نشون دهنده ی اینه که این همه بلاهای ریز ُ درشتی که میاد رو سرمون ُ ما هی مینالیم که خدایا پس چرا کمک نمیکنی ، چرا دوسمون نداری و... ، طرف ِ دیگه ی قضیه رو نمی بینیم . که اینا هدیه های خداست ... و هیچوقت به خودمون نمیگیم "هر چه از دوست رسد نیکوست" . فقط غر زدن یاد گرفتیم که چرا اینجوری شد چرا اونجوری شد و...! هیچوقت نگفتیم که خدایا مرسی که ما رو می بینی ُ اینهمه هدیه میدی بهمون ... یکم دیدمون رو به خدا مهربانانه تر کنیم ، یکم خدا رو بیشتر دوست ِ خودمون ببینیم ، یکم خدا رو نزدیک تر از رگ ِ گردن نه ، نزدیک ِ رگ ِ گردنمون حس کنیم ، اونوقت دیگه نمیگیم وااای مُردم از اینهمه غم . اونوقته که میگیم خدایا هدیه های تو ، احلی مِن العسله :)) مرسی از این همه هدیه های شیرینت :)) مرسی که هنوز به عنوان ِ یه مسلمون قبولم داری ُ داری امتحانم می کنی .. روزی باید غمگین بشیم که زندگیمون خوش ُ خرم باشه بدون ِ هیچ غمی ... اون موقع ـَست که باید شک کنیم که خدایا ! تو باور داری من هنوز مسلمونم دیگه ؟ پس چرا امتحانم نمی کنی ؟ چرا دیگه بهم هدیه نمیدی ؟ اون موقع ـَست که باید بگیم خدایا نکنه دیگه منو دوست نداری ... :)

 

گریزی به چند حدیث ِ دیگر از امام صادق (ع) :

+"چهل شب بر بنده ی مومن نگذرد ، مگر اینکه واقعه ای برایش رخ دهد و او را غمگین سازد و به واسطه ی آن ، متذکر گردد ."

+"ای عبدالله ، اگر مومن می دانست که پاداش مصائب و گرفتاری هایش چه اندازه است ، آرزو می کرد با قیچی تکه تکه شود ."

+"جایگاه ِ مومن نزد ِ خدای عزوجل برترین جایگاه است و این جمله را سه بار فرمود چرا که گاه بنده ای را خداوند به گرفتاری مبتلا می سازد و می فرماید . آنگاه جانش را عضو عضو از پیکرش بیرون می کشد ، در حالیکه وی بر این پیشامد خداوند را حمد و ستایش می گوید ."

+"خداوند ِ عزوجل می فرماید اگر بنده ی مومن من دل آزرده نمی شد ، سر ِ انسان ِ کافر را با دستمالی آهنین می بستم تا [حتی] هرگز دچار سردرد نشود ."

+"در کتاب ِ علی آمده : شدیدترین بلاها در بین ِ آفریدگان ، نخست به پیامبران و سپس به اوصیاء می رسد و آنگاه به مثل و شبیه ترین مردم به آنها . مومن به مقدار نیکی هایش آزموده می شود . هر که دینش درست و کارش نیک باشد ، بلایش شدیدتر است ، چرا که خدای عزوجل دنیا را مایه پاداش مومن قرار نداده و نه وسیله ی عذاب کافر . اما آن که دینش نادرست و کارش سست باشد ، بلایش اندک است . بلا به انسان ِ مومن ِ پرهیزکار ، زودتر می رسد تا باران به سطح ِ زمین ."

 

:)) بعضی وقتها فقط باید عینکمونو عوض کنیم همین :))

 

امروز تولد ِ عارفه بود . رفتم مدرسه . قبل ِ اینکه من کادومو بدم بهش ، اون کادو داده بهم :| من همینجوری وسط ِ راهرو کادو بدست هنگ وایسادم . که مثلا دقییییقا به چه مناسبت ؟؟؟ :| بعد به عارفه میگم "آخه عزیزم کادو به چه مناسبت ؟" میگه "به مناسبت ِ اینکه چارشنبه نیومدی ُ ضد حال زدی" :| بعد من چپ چپ نگاش می کنم :| اصلاح میکنه که "و البته من به یادت بودم" :| :)) وی عار خل ! :)))

اینم کادوش . دستبند + دفترچه خاطرات که روش عکس ِ شهید خلیلیه . (که توی پست ِ عارفه چتامون بود درموردش:))

 

باید حرفـهایش را با طـلــآ نوشت بر همــه جا ... بر دیــوآر ها ... بر زنــدگی ها ... بر دلــها ...

 

سفــرت به خیــر امــآ
تو ُ دوستـــی خدآ را ...
چــو از این کویــر ِ وحشــت
به سلــآمتــی گذشتــی ،
به شکــوفه هـا به بـآرآن
برســآن سلـآمـ ِ مـآ را ...

 

دلمــ برآ حسـ ُ حـآل ِ عجیــب ُ قشنگـ ِ محـرمــ تنگ شدهــ ... دلمــ برآ محـرم تنگ شده ... برآ روضـه عا ... مداحــی عا ... گریــه عا ... اون حـآل عای بد ِ خیلــی خوب ...

 

وَ مَــن چه بگـویم که هنــوز هم دلمــ پر می زند برای پیـآده روی ِ اربعیــن ... هنوز هم گریــه می کنم برای این بی سعـآدتی ام ... هنوز هم غمگینم ...



 

  • پاییزک :)

یــا مَــن تَبــآرَکَ اسـمــُــهُ ...

 

از محـآفط ِ سیــد حســن پرسیــدند : "چقــدر سیــد حســن را دوســت داری ؟" پـآسخ داد : "آنقــدر که امــر کند بمیــر ، الـآن می میــرم !" پرسیــدند : "چقــد امـآم خـآمنــه ای را دوسـت داری ؟" گفــت : "آنقــدر که اگــر امــر کند سر ِ سیــد حســن را بیـآور ، می بَرَمــ ...!"

 

ایـشــون ، یکــی از مدافعیــن ِ حرم ، ملقــب به ابــوعزرائیل هستن . فک کنــم آشنـآ هستیــن بـاهاشـون ؟! :) ایشــون با ایـن هیکلــش ُ بـآزوش ، مدآفـع ِ حرمـ هستن ، اونوقــت منــم با این هیکلــم آرزوی مدآفــع شدن رو دارمــ :)))): ایشــآلا که خدآ تنشــو سـآلم نگـه داره ُ بتــونه به جـآی مـآ هم از حرمـ دفـآع کنه ... خــوش به حـآلش ...
مـآشـآءالله بهــش ... :)

 

دیـدار ِ ابــوعزرآئیــل جـآن در مشهــد ، با آیة الله علــم الهــدی -امـآم جمعــه ی مشهــد ِ مقــدس- .

 

همیشــه از اینــهمه جبـر ِ زندگـی خسته بودمــ . که فکــر می کردمـ هر شیـعه ، اسلحـه ای روی سـرش گذاشتـه اند ، که اگــر کـآر ِ خوب کنـی که خب ، میـری بهشــت ، اگه کوچــک ترین گنـآهی کنی ، میــری جهنــم ... همیشــه وقتــی پرسیــدند زندگی ِ یک بچـه شیـعه ، جبـره یـا اختیـآر ، گفتــم صد در صـد جبــر ... 

مدتــی میشــه که فهمیــدم که آره ! زنـدگی ِ بچـه شیــعه جبره ! اون هم چـه جبــر ِ قشنگــی ... جبری نه برای به بهشــت رسیدن یا به جهنــم نرسیـدن ، بلکه فقط ُ فقــط جبری برای به خدآ رسیـدن ... خوشبختــی انسان ، توی به کمـآل رسیدنشه ... به اون غـآیت ِ نهایی رسیــدنشه ... خدآ خوشبختــی ِ ما را خواستــه همیشــه . چه در دنیــآ ُ چه در عقبــی ... برای رسیــدن به خوشبختــی ، به کمـآل ، مسیــری باید طی بشـه خب . و طی کردن ِ این مسیــر اگه که بخوای به خدآ برسی ، اجبـآریه ... و چـه اجبـآری قشنـگ تر از اینــکه بهــت دستــور داده بشـه که زنـدگیت رو قشنــگ کنی ..؟ چـه جبـری قشنـگ تر از جبری که از سمــت ِ خدآ باشـه ..؟ چــه جبــر ِ قشنگــی که (بطور مثال) میگه موهـآت ُ بدنتو از نامحــرم بپـوشون چـون یکی از دلـآیل ِ فسـآد توی جـآمعه ـَست ... و چـه قشنگ تر میشـه این جبــر ، وقتـی که بفهمــی که آره ، واقعـاً بـاعث ِ فسـآد میشه ... و چـه قشنـگ تر که عـآشق ِ این جبـر بشی ... عـآشق ِ حجـآب بشی ... عـآشق ِ جبـآر* بشی ... اونوقـته که برای ایـن جبــر ، از جــون ُ دل مـآیه میذاری ... اونوقتــ به چیــزی می رسیــ که تنهـآ خواسته ی خـداست ... اینکــه جز "هو" نبینــی کســی رو ... وَ اگه عـآشق ِ جبـآر ُ جبـرهاش بشی ، جز "غـآیة آمـآل العـآرفیــن" نمی بیــنی کســی رو ... :)

*جبار هم به معنـآی جبــرکننده و هم به معنـآی ترمیــم کننده ـَس . :))) ادبیـآت جـآیی به دردمــ خورد بالاخره :))

 

وآآآآی اگـر خـآمنــه ای حکمــ ِ جهـآدم دهـد ؛ ارتــش ِ دنیــآ نتوآند که جوآبمــ دهــد ...

 

کـآفیســت امــامم ، حکــم ِ جهـآد ِ بـآنوان در ســوریه را بدهنــد ... لحظــه ای صبــر نخوآهمــ کرد ... حتــی لحظـه ای ... 

 

وَ مَــن همیشــه گفتــم ُ بـآز هم میگویــم ، که "دیــن ِ اسلـآم" را با "مسلمـآن" یکی نکنیــد ... یکــی شدنــی نیستند این دو ... یکــی نکنیــد تو رو خــدا ... یکــی نکنیـــد ...

 

بغــض ِ عجیــبی به مَــن می دهـد این عکــس ... بغــض ُ خجـآلت ... بغـض ُ خجـآلت ُ شرمندگــی ...

 

که اینهـآ کی هستنــد ُ مـآ کی هستیــم ... که اینهــآ کی هستنــد ُ مَــن کی ـَم ... که چیکـآر کردمــ بخـآطر ِ اونهمــه زحمــت هـاشون ... همــه کـآر کردنـد ُ می کننـد برای آرامــش ِ امــروز ِ مَـن ... وَ مَــن چیکـآر می کنــم برای آرامـش ُ راحتــی ِ اونهـا ... که وقتــی مـوجی ـَند ُ حـآلشان بــد می شـود ، ازشـآن دوری می کنیــم مبـآدا که چیزیمـآن شـود ... که وقتـی نالـه ای می کننــد ، هی غــر می زنیــم که بــس کن دیگه یه جنـگ رفتیــآ ... چیکـآر کردیــم جز شکســتن ِ دلشــون ؟

 

روز ِ دشمـن شب میشـه ، تا به خـط میزنیــد همـه ، به نــدای خمیــنی ُ ، با نوآی یـآ فــآطمـه ...
وصیــت کردیــد شمـآ ، به اطــآعت ِ از ولــی ، ایشــآلـآ مـآ همــ بشیــم ، فدآی سیــّــد علـــی ...

توی قصــه ی عـآشقــی ، همیشــه بـآزنـده ایــم ، یـآدمــون نرهـ از روی ، شهــدا شرمنــده ایم ...

 

یا حــق ...



 

  • پاییزک :)

یــا مَــن یَعــلَمـُ مُــرادَ المـُــریـدین ...

 

حس ِ خــوب ینــی یه چــت ِ دونفــره پــُــر از حرفــآی خــوب ... پــُـــر از فهمیدن ــآی قشنـــگ ... که دوســت داری از اونــور ِ چــت بکشیــش اینــور ، بهش بگــی تو وآقعـآ انقــد درکــت بالـآست یا میخوآی مَــنو اذیت کنــی ... :))

 

عـآرفه ی جـآنم ... شنبــه ، آخریــن روز ِ آبـآن ، نازنیــن تریــن روز ِ دنیـآست ... وَ مَــن در پــوستــم نمی گنجــم ، که در مدرســه ، جــوری جلــوی همــه بـا بیخیــآلی ِ عجیــبی در آغــوشت بکشــم کـه انگـآری یک دنیــآست ُ یــک عـآرفه ی دوســت داشتنــی ُ یـک مَــن . وَ یــک خدآیی که فرشتـه های حســودش را آرام می کنــد ُ می گویــد بهشــان : "فرشــته ها نازنیــنم . به دوســت داشتن ِ این موجــود دو پـآی ریــز حســودی نکنیــد . درســت ــَست که عجیــب دوســت دارد قدیســه ـَش را ... ولــی خب خــودم این قدیســه ی نازنیــن را برایش فرستـآدم دیگــر ... و اصــلا" به ایـن هـدف فرستــآدمش که دوستــش داشتــه بـآشند ... و لـآ غیــر ..." و فرشــته ها شــدت می گیــرد گریــه شـآن ... که خــب چرآ کســی نیســت که انـــقدر زیــآد دوســت داشتــه بـآشد مـآرا ... و خدآ هم پـآسخگـو که "خب قطعــاً که شمــآ به اندآزه ی تنهـآ نـآزنین عـآرفه ی دنیـآ ، دوســت داشتنــی نیستیــد ... هـدف ِ مَــن از خلقــت ِ شما پرستــش بود ُ از خلقــت ِ او ، اینکــه دوستــش داشتــه باشــند ..."
تحفــه هـآی تولــدت را کنـآر می گذآرم عـآرفه ی قشنــگم ... مگنــت هـآی دســت سـآز ِ رنگی ... شـآل گردن ِ سبـزآبی ِ بـآفتنی ِ کـآر ِ خودمـــ ... دســت نوشـتــه ... پاکت ِ دست سـآز ... این میـآن ِ جـآی چیزی خالی ـست ... بین ِ این اندک ُ ریزک تحفــه ها ، جـآی چیزی خـآلی ـست ... شـآید بـوسه ای بر گـونه های سرخــت ... شــآید آغـوشی برای بـدن ِ نازنیــنت ... شـآید دســتی برای گرفتــن ِ دست هـآیت (همـانطور که به قــول ِ تو انرژی به آدمــ می دهد) ... شـآید لبخنــدی برای شیــرین زبـآنی هــآیت ... شـآید دلــی برای ضعــف کردن برآیت ... شـآید کتـآبخـآنه ای برای قرآر های ناخودآگاه ُ اتفـآقی ِ 10 دقیــقه ای ِ آنتـرآک ها ... شـآید سری برای پـآیین بودن ُ مطـآلعه کردن ُ (مثلـا"!) ندیـدن ِ مَــن و بعــد مَــن ، بـآلای سـرت ، نوازش ِ موهـآت ، تو ُ یه لبخنــد ... شــآید دلشـوره های چنـد ثـآنیه ای ، وقتــی بـآید بریــم سر ِ کلـآس ولـی بیــرون تو راهــرو کنـآر ِ همیــم ... شـآید تـلـآش هـآیی برای خــوب شدن ِ حـآلت ... شـآید بنفــش تریــن خنـده های تمـآم ِ کهکشـآن ها ؛ خنـده های تـو ... شـآید نگـآه کردنــت از دوووور ؛ جـآیی که حتــی نبیــنی صـآحب نگـآه را ... شـآید حــرف هـآی رنگــیت کمـآنی ـَت ... شـآید لحـن ِ آرامــ  ِ صدآیت ... شـآید دســت در دســت لرزیــدن زیــر ِ بـآران ِ شدیــد در آن سرمـآی حیـآط ... شــآید روزهــ گرفتــن های دوتـآیی ... شـآید نمـآز هایی که با فـآصله از هــم خوآندیــم تا نیــت ِ قربة الی الله ـَش حفــظ شود ... شــآید نمـآز هایی که طـآقت نیـآوردیــمــ که کنـآر ِ همــ نخوآنیــم ... شـآید ... شـآید ... شــآید ها را همــ مَــن میدانمــ هم تو ... و هم همـآنی که گلـه هایم از بـآیدهایی که نشــد را و هم ذوق هـآیم از شـآیدهایی که شد را نزدش بردمـــ ... وَ مَـن را ببخشــ که نمیتـوانم اینهمــه شـآید را ، در کـآدوی تولـدت جـآ دهمــ ... اینهمــه شـآید ِ دوســت داشتنــی را ... اینهمــه شـآید ِ بنفــش را ... و میگــردم بیــن ِ اینهمــه شـآید ِ بنفــش دنبـآل ِ بنفــش ترین ـِشان ... می گـردم ُ می گــردم ... پر از دلهــره ی گم شدنــش ... پر از اضطراب ، که نکنــد برش داشتــه بـآشد برده بـآشد بنفــش تریـن شـآید ِ مَــن را ... همــه جا را به همـ می ریزمــ ... می گردمــ ُ می گردمــ ... پیــدا شـو "خواهشــن" ... پیــدا شـو "تمنــآعــن" ... پیــدا شـو "التمـآســن" ... پیــدا شـو "لطفـــن" ... زآنــو هـآیم را بغـل می کنم ... اشکــ هایم آرامــ راهـ ِ خـود را میـآن ِ گــونه هایم بـآز می کننــد ... و نآگهــآن ... خدایـآ ... بنفــش تریــن شـآیدم پیــدآ شد ... شـآیدی که دنبـآلـش بودمــ پیـدا شد بیــن ِ این همـه شـآیدی که تـک تکـ شان عجیــب دوســت داشتنــی ــَند ... خدآیـآ ... صــدای نفــس هـآیش پیــدآ شد ... یـآ کـآشِـفــَ الضَّــرّ ... مچکــر یک دنیـآ که نگذآشتی بنفــش ترین شـآید را ؛ صـدای نفــس هایش را گمــ کنم ... تو در کنـآر ِ مَنی ... با همـآن لحـن ِ آرام ِ همیشگــی ... با همـآن آرامـش ُ وقـآر ِ همیشــگی ... کنـآر ِ مَنی ... همـآن عـآرفه ی همیشگــی ... وَ تا ابــد جـآویدان ... تولــد ِنـآزنیــن ـَت مبـآرک بنفـش تر از بنفــش ترین شـآیدم ... بـآنو ... موآظــب ِ بنفــش تر از بنفــش تریــن شـآیدم ، و موآظب ِ بنفــش تریــن شـآیدم بـآش ... :)

 

+ایــن پســت فقــط اختصـآص داره به تولــد ِ این نـآزنین و و لـآ غیــر ... :)

یـآعلــی ...



 

  • پاییزک :)

یــا حِــرزَ مَــن لـآ حِــرزَ لَـهُ ...

 

حســآبی دسـت ُ پــآ گــم کرده بود ...

                     دسـت ُ پـآ گــــم کرده بــود ...

                             دسـت ُ پـآ گــــم کرده بــود ...

دسـت گـــم کردهــ بــود !

از خجـــآلت ؛

       دســت ُ پــآ گـــم کــرده بــود ...

 

  دســت گــم کردهــ بود ...

[بـآز هــم اعتمـآد بــه نفــس دارمــ کــه پخــش می کنــم ــشان این نوشتــه هآم را]

 

 

+دســتــآتو قــدم قــدم

       از رو زمیـــــن

             برمیـــدارم

مــث آیــه های قـــرآن

      روی چشمــ ـَم

              میـــذارمـــــ

[تو رآه دیــدن لشکـــر ِ حســین (ع) می ایسته ، یه چیــزی برمیــداره . هی می ایســته...]

پــآشـــو ای شیـــر ِ نــر ِ امـّـ ِ بنیــــن ...

[میخوآیـــن همــه با همــ بگیـــم ؟ کمــک کنیــم بــه آقــآ ! شــآید اینــدفعــه پــآشد خدآ رو چــه دیــدی...]

پــآشــــــــــو ای شیــــر  ِنــــر ِ امــّـــ ِ بنیــــــن ...

دورمـــون لشگـــــر ِ گرگــــآ رو ببیــــن ...

مَــــن بمیــــرم صورتـــت خــآکی شــده ...

[آخــه وقتــی آدمــ از اســب میخــواد بیفــته ؛ دســت داشــته بــآشه ، حــآئل می کنــه ... ولـــی وقتــی دستـــی نیســـت ... انقــد گریــه کــرد امـآم حسیــن (ع) کنــآر ِ بــدن ِ عبــّـآس (ع) ، راوی میگــه نعــره ای که حسیـــن (ع) کنـآر ِ عبــّـآس (ع) زد ، کنـآر ِ هیــچ شهیـــدی نزد...]

مَـــن بمــیـــرم صـورتـــت خــآکــــی شـــده ...

دیــدم از دور چــه جــوری خــوردی زمیـــــن ...

پـــآشـــو ...

خـــدا اون روزو نیــآره بی تـــو مَـــن زنــده بــآشم ...

چقــَــدَر کـــم شــده قــد ِ رشیــــد ِگــــل دآدآشــم ...

 

+فــرمودند وقتــی به امـّــ البنــین گفتــن عـُـون ــِتو کشتــن ، گفــت فدآی سـَــر ِ امـآم حسیــن (ع) ! جعفــرتو کشـتن ، فدآ سَــر ِ امــآم حسیــن (ع) ! از امــآم حسیــن (ع) بگــو . گفتــن خـآنوم عبـّـآس (ع) ــَم کشتــنآ . گفــت بــابا میگــم همــه هســتی فدآ ســر ِ امــآم حسیــن (ع) ، از حسیــن (ع) بگــو ! هیــچی نگــو هیــچی ... فقــط از حسیــن (ع) ...

انگــآر بعــد ها که رفــت کنــآر ِ بقیــع ، کنــآر ِ اون چهـآر ِ قبــر نشســت ، تـآزه اون موقـــع فکــر کرد که ایــن بشیــر چی گفــت ؟ گفــت عمــود ؟ بـآورم نمیشــه . محـآله کسـی بتـونه عمــود بزنـــه ...

 

+رو تــن ِ پـآره ی مشــک مـونده هــنوز جـآی لبــآت ...

دردمـــ اینــه که دآدآشــ ! غــرقه به خــونه ، مژهــ هـآت ...

[تیــر ِ ســه شعــبه ، ســه تا پیــکـآن داره ! فــرودش آســونه امــا ...]

 

 

زنـــــی دیـــدم که در گــودال می رفــت

پریـــشــآن خــآطـر ُ احــوال مــی رفـــت

گــلـــی گـــــم کردهـــ بــود امـآ بمیــرم

به هـر گــل میرسیــد از حآل می رفــت


 

  • پاییزک :)

یــآ خَیــرَ النــّـآصِـــرین ...

 

یک نفــر نیســت که لبــّیک بگــوید

مَـــن ُ این درد ِ عظیـــم ِ فرجــت را ...

یـآ کــه حتــی نگهــی کوتـه ُ ســآده بکنــد

بـه دلــ ِ خستــه ُ زآر ِ مَــن ِ تنهــآ ُ شکســته ...

که پـُــر از زخــم ...

            پــُـر از زخــم ...

                    پــُـر از زخــم شده بـآل ُ پر ِ پروآزم ...

ای خــــــــدآ ...

نیســت گریزی ُ فرآری ...

       که پــُر از مـآتم ُ اندوه ُ غــم ُ غصــه شده دســت ِ دعــآیم ...

بــه خدآ خستــه شــدم ای به فدآی رخــ ِ مـآهت ...

     جگــر ِ گوشــه ی زهــرا (س) ...

           گـــــل ِ نرگـس ...

تــُـو بیــآ ...

    مَــن به فدآی رخــ ِ مــآهــت ...

+چــرت ُ پــرت نوشــته ایم ُ با اعتمــآد به نفــس ِ کــآمل پخــش کرده ایم ! :)))

 

 

چـه روزها که یــک به یــک غروبــ شد نیـآمدی

چـه بغــض ها که در گلــو رسـوب شــد نیـآمدی

خلیــل ِ آتشیــن سخن ، تبــر به دوش ِ بت شکن

خدآیمـآن دوبـآره سنــگ ُ چــوب شــد ، نیــآمدی

برآی مـآ که دلشکـــسته ایـم ُ خستــه ایم ، نه

برآی عــده ای ولـــــی چــه خــوب شد نیـآمدی

تمــآم روزهـآی هفتــه را در انتظــآر ِ جمعــه ام

دوبــآره صبــح ، ظهـــر ، غــروب شد نیـآمدی ...

 

+

هر دو دلگیـــرند .

یکــی ایــن :
ای اهــل ِ حــرم میــر ُ علمــدار نیــآمد ...

یکــی این :
ایــن جمعــه هــم رفــت ولــی یـآر نیـآمد ...



 

  • پاییزک :)