بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

۱۷ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یـا مُنجـِـیَ الهَلــکی ...

 

روزهایم را ورق میزنم ... روزهای گذشته را ... ورق به ورق می گردم دنبال ِ گمشده ای که نیست ... مدت ِ زیـآدی ـست که نیست ... ورق های نُه سالگیم را خوب می گردم ... ورق هایی که پر است از عکس های دخترکی که تازه چادرش را روی سرش گذاشته ... دخترکی که ساعتی قبل ِ اذان پشت ِ تلویزیون می نشیند ، چادر به سر ، وضو گرفته ، چشم میدوزد به تلویزیون و منتظر ِ صدایی که در خانه طنین بیندازد "الله اکبر" ... و دخترک بدود سجاده اش را پهن کند قامتی ببندد و برای دقایقی هم که شده ، جدا کند خود را از این دنیای بی ذوق برای عبادت ِ خالق ... دخترکی که چادر به سر با غروور در خیابان گام بر می دارد ُ افتخار میکند که بالاخره خدا هم او را جزو آدم بزرگها حساب کرده ُ این اجازه را داده که چادر سرش بگذارد ... وقتی گناهی می کند ، هم شاد می شود ُ هم غمگین ... غمگین برای اینکه خدایش را غمگین کرده و شاد چون که میداند آنقدر خوب بودن ُ خوب ماندنش برای هو مهم است که اگر گناهی کند ، هو یش عجیب دلخور میشود ...

چشم های تارم ، اجازه نمی دهند که ورق های نُه سالگی ام را بیشتر ببینم ... نفسی عمیــــق ... به عمیـــقی ِ خاطرات ِ نُه بودنم ... همانقـدر تلخ ُ شیرین ... همانقدر آزاردهنده ُ دوست داشتنی ... و همانقدر عمیــــق ...

ورق میزنم ُ از نُه سالگی ام می گذرم ...

میرسمـ به ورق های ده سالگــی ُ یازده سالگی ... ورق هایی گنگ ُ مبهم با عکـس هایی تار ... با صورت هایی نامشخص ... خیابان هایی تار ُ دنیایی تار تر ... انگـآر که نمیدانم چه میخواستم از این ورق های تا خورده ُ چروک شده که اینطور عذابشان دادم ُ مجبورشان کردم که بمانند در زندگی ِ من ... و من چقـدر خودخواهم که نمیگذارم این برگه های نازنین برای خودشان پر بکشند هر کجا که میخواهند ... که اینگونه اسیرشان کردم ُ زنجیر کشیده ام به دست ُ پایشان ...

میگذرم از این روزهای گنگ ُ غمگیــن ... که هر لحظه اش تار است ُ تار ...

ورق های دوازه ُ سیزده ُ چهارده را بو میکشم ... ناز می کنم ... می بوسم ... به قلبم می فشارم ـشان ... و بعد پرتشان میکنم آنور و با اشک هایی که بی امان می بارند ، می افتم به جانشان ... ورق هایی که مملو از خاطره های تکرار نشدنی ، خاطره های خوب ، خاطره های بد ، مملو از خاطرات ِ عذاب دهنده باشند ، شایسته ی این رفتارند ... که آنقدر اشک هایت را قطره قطره بچکانی رویشان ، تا از خجالت آب شوند ُ بعد ... آب ببرد همه ی آن خاطرات ِ منحوس ِ دوست داشتنی را ...

ورق هایی پر از اسم ... پر از عطر ... پر از رنگ ... پر از حرف ... پر از خاطرات ِ کودکانه ... پر از خنده های از ته ِ دل ُ عمیق ... پر از نفهمی های بچگانه ... پر از دعواهای دخترانه ُ ناز ... پر از زندگی ... پر از باران ... پر از دست های مهربان ... پر از جیغ ُ داد های لبریز از شادی ... پر از بغل های طولانی ...

می بوسم اسم ها را ... میبوسم عکس های این ورق ها را ... دست میکشم روی تک تک ِ دخترهایی که خاطره انگیز کردند این سه سالم را ...

می نشینم روبروی عکس ها ... سفره ی دلم را باز می کنم ُ میگویم برایشان ... که کجایید که خاطره انگیز کنید شانزده ـَم را ... که کجایید که باز هم بخندیم کنار ِ هم ... که کجایید که زندگی کنیم با هم ... دعوا کنیم با هم ... بیایید رفیقان ... بیایید که باز در آغوشتان بگیرم ... عطر ِ تنتان را نفس ِ عمیق بکشم ... دست های مهربانتان را بگیرم ... در همان دنیای کوچک ِ کودکی ، بدوییم ُ بدوییم ُ خاطراتی بسازیم که این بار نه در شانزده ـمان ، بلکه در بیست ـمان عذاب ـمان دهند ... ببوسم تک تک ـتان را و تشکر کنم که هستید ...

نفســـــــــــــــی عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ... به عمیــقی ِ خنده های آن سه سالی که بی وقفه گذشت ُ من را جا گذاشت بین ِ خاطراتش ...

[ورق های پانزده سالگی را بی هیچ مکثی رد می کنم ... حتی نگاهشان هم نمیکنم ... چشم میدوزم به دیوار ُ سریع از این فصل می گذرم ...]

ورق میزنم این روزها را ... ورق میزنم ... ورق ... ورق ...

میرسم به ورق هایی به نام ِ شانزده ... ورق هایی که شانزده نام گرفتند اما به زیبایی ِ شانزده نبودند ُ نیستند ... ورق هایی که هر از چند گاهی ، ذوقک هایی رویشان نقش می بندد و باعث ِ لبخندی -نه چنـدان بــزرگ ُ دو نقطه دی طور ، ولی خب دیگر ...- می شود ... ورق هایی که روی نصف ـشان نوشته اند : "گریه گوشه ی اتاق زیر ِ پناهی مشکی به نام ِ چادر" ... ورق هایی که هر وقت صاحب ـشان خواست تلقین کند به آنها که شما خوشبخت ترین ورق های شانزده ِ دنیا هستید ُ تلاش کند برای خوشبخت ترین ورق های شانزده ِ دنیا شدن ـشان ، آسمان بارید ُ تمام ِ این تلقین ها ُ تلاش ها را به جوهر هایی پخش شده تبدیل کرد ...

دست ِ سرنوشت را میگیرم ... ورق های شانزده ـَم را میگذارم کف ِ دستش و انگشتانش را می بندم ... خودکاری [ترجیاً آبی] میدهم دست ِ دیگرش ... دست به سینه می نشینم روی صندلی ، پا روی پا می اندازم ... و بعد فریآدی سرش می زنم که "هر طور که میخواهی بنویس ... بنویس که تسلیمم کردی ای ل ع ن ت ی تر از خاطرات ِ ل ع ن ت ی ام که هر کدامشان ، هزار بار ل ع ن ت ی اند" ... پلک هایم را روی هم فشــآر میدهم که مبـآدا بشکند آن بغضـ ِ شانزده ساله ای که جا خوش کرده برای خودش ُ راه ِ گلویم را بسته ُ هر لحظه بیشتر می کند خس خس ِ نفس هایم را . تنگ تر میکند راه ِ نفسم را ... سرنوشت همانطور که دست هایش روی هوا مانده ، هاج ُ واج نگاهم می کند ... "دِ بنویس دیگر ل ع ن ت ی ... تا اینجایش را که هر طور خواستی نوشتی بدون ِ آنکه من به تو بگویم ... حالا که میگویم بنویس ، نگاهم می کنی ؟" دادی بود که سرش کشیدم ... و حقش بود ... یک "ای بر پدرت ل ع ن ت" ای هم زیر لب بهش می گویم ... و سرنوشت نگاه ِ متعجبش به نگاهی غضبناک مبدل می شود ... بی تفاوت سرنوشت را نگاه می کنم ... ورقی از شانزده ـَم را می آورد ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... نگاهش را از این بی پناه ِ کوچکی که بر خلاف ِ جیغ ُ داد های بلندش از ترس می لرزد ، می گیرد ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... خودکار ِ ترجیحاً آبی را در دستش جا به جا می کند ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... و با طمأنینه ُ آرام می نویسد : "پآییــزک ِ شآنزده ِ این روزها ، عجیب بی ادب شده" ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... پی نوشتی روی ورق اضافه می کند : "و عجیــب بی تفـآوت..." ... بی تفاوت نگاهش ... گونه هایش خیس شد ... گونه هایم خیس شد ... نه ! اینهمه بی تفاوتی حق ِ این مظلوم نیست . حتی اگر فقط همین الان مظلوم شده باشد ... بر می خیزم ُ دستش را می گیرم ... دست هایش گرم ـَست ... سرم را می گذارم روی دستش ... اشک هایم دستش را خیس می کند ... خودکار ِ ترجیحاً آبی را به گوشه ای و ورق ها را به گوشه ای دیگر پرت می کند ... سرم را آرام بغل می کند و نوازش می کند ... و من این بار ، از تعجب اشک هایم شدت می گیرند ... سرنوشت انقـدر مهربان بود ُ من نفهمیده بودم ؟ مَـن سنگ دل بودم نه سرنوشت ... که اشک هایش را ندیدم وقتی به من التماس می کرد که نگذار این طور بنویسم در این ورق های ل ع ن ت ی ِ زندگی ِ ل ع ن ت ی ترت ... در آغوشش پناه می گیرم ... در آغوش ِ سرنوشتی که چند خط پیش داشتم سرش داد می زدم ... اشک هایم شدت می گیرند ... از خجالت ... شرمندگی ... بغض ... غم ... خودم ... آخر چه کنم این سرنوشت ِ نازنین را ... این بار ، آرام نگاهش می کنم ...

...!

روزهایم را ورق میزنم ... ورق به ورق می گردم دنبال ِ گمشده ای که نیست ... هنوز هم ، مدت ِ زیـآدی ـست که نیست ...

 

+ورق های دوازده ُ سیزده ُ چهارده سالگی ، همه ـشان تقدیم به کسانی که یا در ورق های شانزده سالگی ـَم نیستند ، یا هستند ولی نیستند . :) و تقدیم به همه ی کسـآنی که حضورشان ، کودکی ُ نوجوانی ام را خاطره انگیز کرد ... :)

 

+خدا می داند در حیـن ِ نوشتن ِ این متن ، چه بـآر ها که نفسمـ نگرفت ُ نفس ِ عمیــق نکشیدم ! :):

 

+انفــرادی شده سلول به سلول ِ تنم ...

خود ِ مَـن ...

        در خود ِ مَـن ...

                   در خود ِ مَـن ...

                              زندانی ــست ...

 

+و یکی از همـآن ذوقک های کوچک این است در مسـآبقه ی داستان ده کلمه ای ِ "اخرین انار ِ دنیا" شرکت کردم ... اسمم هست بین ِ شرکت کنندگان D: . درستـ ـَست که هنـوز برنـده ها مشخـص نشـدند ، ولیـ همین که اسمـم هسـت بین ِ شرکـت کنندگان خودش خیــلی ذوق ـَست ... :) میگذارم داستانک هایم را بعدا ... :)



 

  • پاییزک :)

 

یـا مُنـقـِذَ الغَــرقــی ...

 

اصلــاً از چـآدر چه میـدانی ؟ حتــی یک بـآر اسمـ ِ چـآدر ِ خـآکی ِ مـآدرمـآن را شنیــده ای ؟
میــدانی حرمـت را بـا کدامیــن "ح" می نویسنــد ؟
زنـآنگی و غیــرت را چـه ؟

 

می گویــند سیــآهی ِ چـآدرمـ چشمــ را می زنـد ؛
چشمــ ِ آدمـ های حریصـ ُ هـ.ر.ز.ه را ، چشمـ را که هیچـ !
خبـر ندارند تازگـی ها دل را همـ می زند ؛
دل ِ آدم های مریض ُ بیمــآر دل را !
از شمـآ چه پنهـآن چـآدرم دست ُ پـآگیــر هم هست ؛
دست ُ پـآی بی بنـد ُ بـآری را می بنـدد !
چـآدر برای کسـآنی ـست که نمی خواهنــد عزّت ِ آخرتشـآن را ،
به بهـآی ناچیــز ِ لبخنــد های هـ.ر.ز.ه بفروشنــد !
چـآدرم ، سنــد ِ بندگــی و عبـودیتمــ را امضـآ می کنـد ...

 

*وقتی آن دختر ، مانتویی میخرد که آستین هایش حریر است ...
من عاشق ِ پوشیدن ِ ساق دست هایم هستم !

*وقتی آن دختر موهایش را به هزار رنگ در می آورد و از زیر شالش پریشان می کند ...
من روسری ام را لبنانی می بندم !

*وقتی آن دختر برای جلوه برجستگی های بدنش ، جلوی مانتو اش را باز می گذارد ...
من مانتویی می پوشم که وقارم را حفظ کند !

*وقتی آن دختر ساق ِ پایش را با ساپورت بیرون می اندازد ...
من برای نجابتی که باید در وجودم باشد ، لباس مناسب می پوشم !

*وقتی آن دختر با آرایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون می آید ...
من صورتی معصوم ، ساده و مهربان دارم !

*وقتی آن دختر پاتوقش پارتی ها و مهمانی های مختلط است ...
من به گلزار شهدای گمنام می روم و آرامش می گیرم !

*وقتی آن دختر با مردان ِ نامحرم در حال ِ خوشگذرانی و گناه است ...
من همه ی عشقم برای همسرم است !

*وقتی آن دختر برای به روز بودن هر لباسی را می پوشد ...
من چادر مشکی و با وقار بر سر دارم !

*وقتی آن دختر خود را د.ا.ف خطاب می کند ...
"مَـن میخواهــ
م خانــوم باشمــ !!"

 

بــوی زهـرا ُ مریـمــ ُ هـآجر

از پـر ِ چـآدرت سرآزیر استـ

بشکنــد آن قلمـ که بنویســد

"دِمُـده گشت ُ دستـ ُ پـآ گیـر ـَست"

 

دارنــد به انتظــــآرمـآن می خنــدند ... :((

 

 

اگــر رهبــرم تنهـآ نمی شــد ...
اگــر دلگیــر نمی شـد که چـآدری ها دارنـد از تهرآن می رونـد ...
قطعـاً از این مرکـز ِ فسـآد [تهرآن] می رفتمــ یک شهـر ِ دیگـر ...!
ولــی چه کنمــ که اگـر همیــن اندکـ چـآدری ها همـ از تهرآن برونــد ،
خرآب تر می شـود این خرآب شدهــ ...
فقــط به خـآطر ِ خدآیم ، امـآم ِ عصرم و رهبــرم میــدان را خـآلی نمی کنم ُ از تهرآن نمی روم ...

[-هـوس ِ سفــر نداری ؛
        ز غبـــآر ِ این بیـآبــآن ؟
+همــه آرزوویمــ امـّـا ...
    چه کنمــ که بستــه پایـمــ ...]

 



 

  • پاییزک :)

یـا رَبــَّ الحُـسَــین ...

 

ماجرایی واقعـی :
سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم !
یک روز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره) شدم . سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگان ـشون بودند و شاد و خوشحال ...
تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر بودند و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن . نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" ...
پیش خودم گفتم خوش به حالشون ! کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم .
خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم !
اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت : "فلانی شما برو نجف ! پروازت تغییر کرده !"
خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم .
بعد از یک ساعت شروع کردیم به مسافرگیری .
مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن . آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : "دو نفر باید پیاده شن !"
پرسیدیم چرا ؟
گفت : "از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن به جاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یک سری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف ...!"
حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میذاشتیم که پیاده شه دلش می شکست . کاری هم نمی شد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !
وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد .
خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن .
اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !
از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بود ...
هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یک ساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف ...
منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در آسمان نجف اشرف دور میزدیم ...
نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و می بایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !
برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسئول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت !
اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی می گفت : "فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن !!!"
پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !
رفتم پیش خلبان و گفتم : کاپیتان حالا که اینطوریه ، لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم . کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم ...
خلبان که مسول ایمنی پروازه ، نگاهی بهم کرد و گفت :  "شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان ."
خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : "شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!"
گفت : "بله !"گفتم : "سریع زنگ بزن ببین کجان ... خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان ..."
اون هم تماس گرفت و خواست ِ خدا ، پیداشون کرد و آمدن . (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن)
همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان ...
پیرزن جلوی ما که رسید گفت : "فکر کردید کار ِ ما دست شماست ؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید ؟!"
چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم !
گفتم : "مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !"
گفت : "آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه ؟!"
((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد))
اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه ...
پیش خودم گفتم : "یا امیرالمومنین (ع) و یا اباعبدالله (ع) و یا حضرت ابالفضل (ع) ! شما اینهمه مهمون داشتی امروز ، ما دو تا فقط زیادی بودیم ؟!" و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم رفت !
تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت : "مگه شماها نمیخواستید برید کربلا ؟! پس چرا نشستید ؟!؟"
عرض کردیم : "آقا نشد ! نبردنمون !"
فرمود : "پاشید خیالتون راحت برید کربلا !"
تا چشم هامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم ...

[در بزمـ ِ وصـآلشـ همـه کَــس طـآلب ِ دیـدار ...
تا یـآر که را خوآهـد ُ میـلشـ به کـه بــاشد ...]


مدآحــی ِ قدمــ قدمــ :

 

مدآحــی ِ امیــری یا حـسیــن :

 

در رآه ِ نجـف به کربــلا ، هیـ خسـتـه میشــدم می نشستـم . دیدمـ یک آقـآیی دنبـآلم میـآد ، هر جـآ می شینمــ بـآلای سرمــ وامیســته . چنـد بـآر تکرآر شـد . گفتمــ : "برآدر کـآری داری ؟ چیــزی میخوآی ؟" گفتـ : "مَـن خیــلی بی بضـآعتمــ . یعنــی پـول ِ چنـد شیــشه آبــ هم ندآرمــ برای زآئـر ها تهیــه کنمــ ... گفتـم یــا ابـآعبـدالله ! میتـونم سـآیهـ بون ِ آفـتـآب ِ زآئـرات بـآشمـ کـه ... اگـه مزآحمــ نیستــم بذار سـآیه بونـت بـآشم ..."

 

 

خوآستــم این اربعیــن را کربلـآ بـآشم ، نشــد ...

از نجــف ، پـآی پیـآده ، کربـــلا بـآشم ، نشــد ...

آرزویی در دلمــ مـآند ُ ... همیــن ... بغضمـ گرفت

خواستمــ بـآ مـآدرمــ در کربلــآ باشمــ ، نشــد ...

رأسـ ِ سآعت ، پخـش ِ زنــده ، ارتبـآط ِ مستقیـم

خوآســتم همرآهتـآن تا کربلــآ باشمــ ، نشــد ...

زآئــرانـــ بــیــن ِ نمـآزی در حــرمــ یـــآدمــ کنیــد !

هر نمـآزی خوآستمــ در کربـلـآ باشــم ، نشــد ...

 

 

برآی دلــی که کربـلـآ نرفــته ، بـآید امـن یجیــب خواند ...

 

همــهــ دارنــد به پـآبـوسی ِ تو می آیند ...
طبــق معمــول مَـن ِ بی سر ُ پـآ جـآ ماندمـ

 

سلـآم می دهمــ ُ دلخـوشمــ که فرمــودید

                  هر آنکــه در دل ِ خـود یـآد ِ مـآست ،
                                                    زآئــر ِ مـآست ...

 

برآیتـآن اینگــونه آرزو می کنمــ :
آن زمـآن که در محشــر ،
خدآ بگــوید : "چــه داشتــی ؟!"
حســین (ع) ســر بلــند کنــد و بگــوید :
"حسـآب شـد ... مهمـآن ِ مَــن استـ ..."

 

دلــ را اگـــر از حسیـــن (ع) بگیــرم چــه کنمــ ؟
بی عشق ِ حسیــن (ع) اگـر بمیـرم چه کنمــ ؟
فردآ که کـســی را به کــســی کـآری نیست ،
دامـــآن ِ حســیــن 
(ع) اگــر نگیــرم چـه کنمـــ ؟

 

همیــن جــوری میخواستــم ببینمــ چی میگــن . برآم جـآلب بود . از خیــلی از عرآقیــ عا و مـوکب دآرا همیــن سوالو می پرسیــدم . یکــی گفت : "همــه زندگیــمو مدیـون ِ حسیــن (ع) ـَم . قــول دادمـ تا آخر ِ عمــر نوکــری ِ زآئــراشو بکنمــ ." یکیــ ـشون گفت: "سیــر کردن ِ زآئـر ِ امـآم حسـیــن خیــلی ثوآب داره ." یکــی گفـت خدمــت به زآئــر عا ، خدمــت به امـآم حسیــن (ع) ـِه ." امـآ بیــن ِ اینهمــه ، یه جـواب خیــلی به دلمــ نشستـ ...

یه پســر ِ جوون ِ سبــزه که یه سینــی خرمـآ دستـش گرفـتـه بود و اول ِ صبــح وایسـآده بود وسـط ِ مسیــر ، سینــی رو گرفتـ سمتمــ . یه خرمـآ ورداشتمــ ُ پرسیــدم : "چرآ برآی چنــد روز از همــه ی زندگیــت زدی ُ اومــدی اینجـآ که از زائــر عا پذیـرایی کنی ؟" اشکــ تو چشمــآش حلقــه زد ... بغضـ ـِش رو خــورد و بـا یه صـدای گرفتـه بـا همـون لهجـه ی عرآقی ، دست ُ پـآ شکستــه شـروع کـرد فـآرسیــ صحبــت کردن : "هـر سـآل همـه ی دلخــوشیم اینـه که فقــط یه بـآر یکــی از این خرمـآ عا رو به امـآم زمـآنم تعـآرف کــرده بـآشمـ ... همیــن ..."

 

کــوچکـ تریــن خـآدم الحســین (ع) در مسیــر ِ کربـلا که پـآستیــل هـآشو به زوآر میــده ... که نمیـذاره خـودشـود بردارن ، خودشــ به همــه میده ...

 

چیــزی که داغمــ رو بیشتــر میکنهـ ، بی امـآن باریــدن ِ آسمـآن روز ِ اربعیــن ـِه ... و نمـونه ـَش هم روز ِ عـآشورا ... که بی امـآن بارید ُ بارید ُ بارید ...



 

  • پاییزک :)
یـا خَیــرَ ذآکـِـر وَ مَـذکــور ...

 

خیــلی وقتـه آهنگ رو گذاشتمـ کنـآر . اینـ ویـدیو رو توی کلـآس ِ جـآمعه دیدیــم . جـآلب بود برام . درمـورد ِ کـآنفـورمیســت ها بود . کـآنفـورمیسـت ها کسـآیی هستنـ که حـزب ِ بـآدن . با اکثـریت ِ جـآمعه مـوافق ـَن . مثـلاً اگـه اکثـریت ِ جـآمعه بگـن فـلان آدمــ خیلــی خوبـه ، میرنــ کلـی مدرکـ جمـع می کنن که آرهـ فلـآن آدمـ خوبه ! چنـد سـآل بعد اگـه مردمـ همـون فلـآن آدمــ رو بگـن بده، میرهـ مدرک جمـع می کنهـ که همـون فلـآنیه خهــلی بده . [یـک مشــت درگیــر . خـب مشخـص کن فـآزت رو دیگحـ !:|]

 

گفتـم که شـآید جـآلب بـآشه . فقـط به حرکـآت ِ مرد ع خیـلی دقـت نکنین :| به زیرنویــس عـآش دقـت کنیـن :| پـس فرداح نگیــن مَـن منحرفـتـون کردم عا !:| [نجمـه جـآن میگـن که مرد ِ ع دارح ادای کـآنفـورمیســت عا رو در میـآره . ولـی مگـه کـآنفـورمیسـت عا عمـ ادا دارن ؟ :| شـآید مثـلا ادای روشـن فکری :| هـآ هـآ هـآ ...] [پشــت ِ سـر ِ مُـرده نبـآید حرفـ زد :| استغـفـر الله :| :(]
بعـدا نوشتـ : این کانفورمیســت های عزیز ، یه سری چیز رو میدونن ، یه سری چیز رو نمیدونن . و همون چیزهای کمی که میدونن ، بهشون جرات میده که راحت ابراز ِ عقیده کنن ُ به نتایج ِ چه بسا غلط برسن . قسمتـی از یکـی از پستـ هام که موضوعـ رو براتون کـآملا روشن میکنه :)
 
دوستـآن رفتـن کربـلـآ ... عکــس عاشـون رو گذاشتـن ... عکـس عای راهـ رو ... وَ دلمـآن سوخــت عجیــب .... آن شـوهـر خـآله ـَم هم که قرآر بود مَـن باهـآش برمـ ، خـودش تنهـآ رفتـه ... مَـن خیـلی گنـآه دارمــ . :(
 
کـلاس سنتـور بودمــ . روی میـزشون از این مسـتـر دمـآغ عای محـک گذاشتـه بودن . یکیـشون رو کـه لبـآسش بنفشـ بـود برداشتـم ، منشیـ ع گفتـ : "هر کـی که برمیـداره ، اسمـش رو عم میگه . ینـی برا مستـر دمـآغ عش اسمـ میذاره ." 
+اسمـشو چی میـذاری ؟
-امـــ . عـآرفه [چـون برآ عـآرفه گرفتـه بودمـ]
+نــه ! اسمـ عروسـکت رو .
-خـب دیگه . عـآرفه میـذارم :))
+عـروسک ع آقآعه عا :|
-چرا ؟ :|
+مـو نداره خب !
-خـب عـآرفه کچـل کردهـ ^.^
+عــززززیززززم :))))
کـل ِ اونجـآ رفـت رو هـوا :| خـب حالـآ :| ترسیـدم از صـدا خنـده عـآشون :|D:
بعـد اومدیـم بیـرون فکـر کردم که ... مگـه اینـآ عـروسک عای محکـ نیستن ؟ مگـه محکـ برای بچـه های س ر ط ا ن ی :( نیست ؟ خـب مگـه این بچـه های نـآزنین ، مـو دارن ؟ :(
و کـلی غمـزده شدمـ . که چرآ حواسمـ نبود اصـلا ... انقـد بی تفـآوت نسبــت به موعـآی یه دختـرک ِ نـآزنین ؟؟ :(
 
اینمــ مستـر دمـآغ [عـآرفه حتــی به قـولی !]
 
 
حـآلا اصنـ چرآح برآش اینـو گرفتم ؟ چـون فردآ روز ِ هدیـه ی بی منـآسبتـ دادنهـ [تو تقـویم ِ رنگـی رنگـی] و منم براش مستـر دمـآغ گرفتم :)) اونمـ برام اینـو آورد . [امـروز آورد به جـآی فرداح البته . و من میخواستمـ گـآزش بگیرم ! که چراااااح عـآرفه !!!؟؟؟]
 
 
ایـن عم دمنــوش ِ انـآر [^^] که خودمـ درستــ کردم چنـد روز پیــش . همرآه ِ انـآر ِ یخـ زده ع خوشمزه [^^]
 
+و خب ، دل ِ گرفتــه که شـآخ ُ دمــ ندارد .
 
 
 
یا حق .



 

  • پاییزک :)

 

یـآ مُحــسِن ...

 

دیــروز وقتـی مدرســه تمومـ شـد ، موندیــم مدرسـه . :) بعـد چـهـآر عُ نیمــ رفتیــم سینمـآ . خیـــلی فیـلمـش قشــنگ بود . "پـدر ِ آن دیگـری" . میخواســتم از تو صنـدلیمــ پـآشم ، برمــ بابا عِ رو تو فیلــم بکشمــش . عه ! :( یه زن ُ شوهـر [یحتمـل] هم پشتـ ِ مـآ نشستـه بودن ، آقــآهه سینمـآ رو گذآشتـه بـوود رو سـرش . مَــن ُ زهـرا چنـد بـار برگشتــیم چپ چپ نگـآش کردیمــ که سـآکت شه ، ولـی انگـآر نه انگـآر ... :( ملــت خیـلی خودخوآه شـدن .. :(

عـآرفه عمـ که بهـش گفتمــ بیـآح فلـآن جـآ بشیــن پیـش ِ مـآ ، آخـرش رفـت اونور :| بعـد گلـه کرد که شمـآ چرآ نیومدیــن پیش ِ مـآ :| من اینجــوری (:|) فقــط نگـآش می کردمــ :| آخـرم بغلـش کردم که از دلـش در بیارمــ . زووود آشتــی شد :)))

شـب رفتیــم شـآم پیتـزا خودیمــ . با سیــب زمیــنی . و سـس . و نوشـآبه . بعــد انقـده خوش گذشــت :)) هی سیــب زمیــنی می چپــوندم دهــن ِ عـآرفه ! :)) دیگـه آخـرش میگفتـ که "نرگــس دارمــ می میرمــ دیگه به خـدا نمیتونم بخـورم" :))

رفتیــم فیلمــ ترسنـآک دیدیمـ . مَــن ُ عـآرفه ُ ریحـآنه پیشـ ِ همـ بودیم . مَــن ُ عـآرفهـ که نفهمیـدیم کلـاً فیلمــ رو . یا چشمـآمونو گرفــته بودیم ، یا داشتیــم دوتـآیی حرفـ میزدیمــ ، یا مَــن داشتمــ مو عای عـآرفه رو شـونه میکردمـ ُ عـآرفه چیپـس ُ مـآست میچپـوند دهنمــ (^.^) ، و ....! :)) عـآرفه عمـ که کلـاً رو مَــن ولـو بود [خیـلی خـوب بـود . دوستـ داشتمـ ] :)) انقــد نازش کرده بودم ، دیگـه نزدیـک بـود جیـغ بزنـه سرمــ . پوســتش احسـآس میکنمـ کنـده شد :)) انقــده شب ِ خوبیـ بود .... :))

شبــ که اکثریــت خوآب بودن ، مَـن ُ عـآرفه ُ ریحـآنه سه تآیی داشتیـم حرفـ میزدیمــ تا حـدود ِ سـه ِ صبـح . بعـد ریحـآنه خوآبیــد . مَـن مـوندم عُ عـآرفه . حـآلا مَــن شـب مرض ِ خنـده گرفـته بودمــ . هر هر هر الکـی می خندیــدم ، عـآرفه هی پرسیــد چیشـده به چــی می خنـدی ، از خنـده نمی تونستم جوآب بدمــ .. از خنـده ی مَـن خنده ـَش گرفـته بود عـآرفه ... :)) خنده ـَم که کمـ کمـ بنـد اومــد گفتمـ خودمم نمیدونمــ برا چـی دارمــ میخندمــ :| عـآرفه مردهـ بود از خنـده .. حـآلا من بـآید آرومــش می کردمـ که نخنــد انقــد ملــت بیـدار میشــن :| انقــد خنـدیده بودیم ،نفــس کمــ آوردهـ بودیمـ ، شیهه میکشیــدیم بیـن ِ خنـده . :)) عـآرفه که داشتـ انگشتــش رو گـآز می گرفـت که خنده ـَش بلـند نشــه . :))))

[داشتیــم فیلمــ ِ ترسنـآک میدیدیمــ ، کنــآر ِ عـآرفه نشســته بودم . عـآرفه بغلــم کردهـ بودم ، دستـشو گذاشتـه بود رو بـآزوم ، بعـد هی فشـآر میداد ^.^
عـآرفه خطـآب به مَـن : میتونم محکمــ فشـآر بدم ؟ ^_*
مَـن : عـآری ^_^
ریحـآنه خطآب به عـآرفه : چیـو فشـآر بدی بیشــور؟ :|
سه تآیی هـآ هـآ هـآ وسـط ِ فیلمـ ترسنـآک :)) :|
عـآرفه بـآر ِ دیگـر : فشـآر بدمـ ؟
مَــن : بدهـ بدهـ . :))
و انقــد محکمــ فشـآرم داد که له شدمـ قشنگــ :))(خهـلی خوب بود)
]

[دختـره ی دیــوونه ی مَـن ! دیشــب ریحـآنه داشتـ حرفــ میزد ، [عـآرفه] دست ِ مَنو گرفتهـ گذاشته رو صورتـش ، انگشتـآمو هی بوسـ میکنه . میخواستــم بخورمــش . حـآلا بین ِ حرفـ ِ ریحـآنه که نمیـتونستــم بگم عـآرفه انگشــتامو بوسـ نکن عه . :| هی انگشتـآمو میکشیــدم ، دوبـآره عارفه ... :| قشنگــ میخواستــم بخورمــش ینــی . :| بعـد امـروز داشتـم نازشـ میکردم ، برمیگـرده میگه : "اونوقــت میگـی چرا بوســ میکنـی دستمو ." قشنـگ میخواستــم بگیــرم انقـد فشـآرش بدمـ که لـه شه:))]

شــب ، ریحـآنه خوابش گرفــت . بعـد ِ اینکـه کلـی حرف زدیم ، گرفــت بخوآبه . مَـن ُ عـآرفه که خوابمـون نمی بُرد که . :) مَنم که مـرض ِ خنـده گرفــته بودم [ذکـر شد:|] . :| به عـارفه میگمـ بخوآب . میگـه خوابمــ نمیـآد . حـآلا چشمـآش داره میـره ها . یکمـ گذشت دیدمــ بچه ـَم حـآلش بـده . بهـش میگمــ چیشـده . دلـش درد میکـرد . دوتـآیی رفتیــم بیــرون . برآش آب قنـد درســت کردم ، اونمـ با آب ِ یخـ :| خـُـب من خودمــ همیشـه آب قنـدو سـرد میخورم . چه میـدونستمـ ممکنـه بدتــر شه :)) آب قنـده رو دوتـآیی خوردیمــ . بعـد رفتیــم که بخوآبیمــ . هیــ به عـآرفه میگمــ بخواب . میگـه نه . نشستـ کنارمــ ، سـرشـو گذآشتـ رو شونمـ ولـو شـد رومــ . همونجـوری خوابـش برد :)) [ای جـآن] . حـآلا هی سـُر میخورد از رومـ نزدیک بـود بیفتـه هی می گرفتمــش :)) نگرآن ِ کمـرش بودمـ که نکنـه چیزی بشــه کمرش ... آخر بیـدارش کردمـ که گل جـونم سر ِ جـآت بخواب ... خوآبید .

بصـورت ِ بـدی از خواب پریدمــ . نمیـدونم چرآح . دیدمـ عـآرفه پتـو رو بغـل کرده از ســرما جمـع شده . :( پتـومو انداختـم روش ، خودم بدون ِ پـتو خوابیدم :)^.^ کلــی ناحارتـ شد . ولی خب سـردش بود . نمی نداختـم روش ، سرمـآ میخورد .

[قرآر بود اگـه اردو رو بمـونه ، سـی تا بوسـش کنم :)) با دو تا بوس دیگـه بخـآطر ِ دو تا چیـز دیگه ، سی ُ دو تا . تا همین لحظـه ، بیسـت ُ هفتـ تاش مونده:)))]

با زهـرا تو حیـآط نشسـته بودیم . پتـوی دو نفـره ی منو پیچیـده بودیمـ دورمون ، کلــی حرفـ زدیم ... وَ مَـن انقـده گریــه کردم ، صـدام گرفت . و زهـرا گفتـ از صدآت کـآملاً مشخـصه که گریـه کردی انقـد گرفتهـ . عـآرفه عم فهمیـد ...

 

خیــلی خـآطرهـ عا مونـد از این اردوو . یکـی از یکـی قشنـگ تر ... :) و یکـی از یکـی فرآموشـ نشـدنی تر ! :) همه ـَش میمـونه تو ذهنمــ . خـآطرات ِ قشنـگ تریـن ُ نازنیــن ترین اردووی زندگیـم تا این لحظـه ! :)

 

یا حق ...



 

  • پاییزک :)

بِســمِ اللهِ الرَّحــمن ِ الرَّحیــم ...

 

مهربــآن تریــن آیــه های قرآن :)

  • ​​"قــُل یـا عِبـآدِیَ الـّذیـنَ اَسرَفــوا عَلی اَنـفـُسِهِمــ لـا تَقنَــطــول مِـن رَحمـَـةِ الله ِ اِنَّ اللهَ یَغفـِـرُ الـذّنـوبَ جَمیــعـاً اِنَّهُ هُــوَ الغَفــورُ الـرَّحیــمــُ "

"بگو : ای بندگـآن ِ مَـن که [با ارتکاب ِ گنـآه] بر خـود زیـآده روی کردیـد ، از رحمت ِ خـدآ نومیـد نشـوید . یقیـناً خـدآ همـه ی گناهان را می آمرزد ؛ زیرا او بسیـــآر آمرزنـده و مهربـآن است ."

(53.زمر)

  • "اَلـَّذیـنَ آمَــنوا وَ تَطـمَــئِنُّ قـُلـُـوبُهُم بِذِکـرِ اللهِ اَلا بِذِکـرِ اللهِ تَطمَئِـنُّ القـُلـُـوبُ"

"[بازگشتگـآن به سـوی خـدآ] کسـآنی [هستند] که ایمـآن آوردند و دل هایشـان به یـاد ِ خـدآ آرامـ می گیـرد . آگـآه بـاشیـد ! دلهـا فقـط به یــآد ِ خـدآ آرامــ می گیــرد ." 

(28.رعد)

  • "وَ نُـنَـزِّلُ مِـنَ القـُـرآنِ مـآ هـُـوَ شـِفـآءٌ وَ رَحمَةٌ لِلمـُؤمِنیــنَ وَ لـا یَزیـدُ الظّـآلِمـینً اِلـّآ خَسـآراً"

 "و ما از قرآن آنچه را برای مومنان مایه ی درمان ُ رحمت است نازل می کنیم و ستمکاران را جز خسارت نمی افزاید ."

(82.اسراء)

 

این مـدآحــی ِ حـآج میثــمــ مطیــعی ِ جـآن فـوق العــآده ـَست . پیشنهـآد میشـه ! :)

[کلیــک کنیــد ُ گــوش کنیــد]

 

خــدآیمـ را دوستـ دارمــ . آرامــ ـَست ... حتـی وقتـی ناآراممــ ... وقتـی جیـغ می کشـم ... وقتی خسـته میشومـ از همـه چیـز ... وقتـی گلـه ُ شکـآیتـ می کنم ... وقتـی که میگـوبمـ دیگـر نمیخوآهمــ ادآمـه دهمــ ... بـاز همـ آرامـ ـَست ... و بـا لبخنــدی می گویـد "بنـده ی بی پنـآه ِ مَـن . برای تو ، نیســت پنـآهی جز مَــن . مَـن که میدانمـ با همـه ی این غرغـرهایتـ ، بـاز هم به آغــوش ِ خودمــ برمیگـردی ..." وَ او ، مهربـآن خدآی ِ آرامــ ِ مَــن ـَست ... مهربـآن تریــن آرامــ ِ عـآلم ...

 

 

دلمــ میخوآد ... :'(



 

  • پاییزک :)

یــا مَــن یَسـمَــعُ النّجــوی ...

 

حـس ِ خـوب ینی یه نهـآر ِ چهـآر نفــره ... با دوستـآت ... با ادآها ... خنـده ها ... [من + بهشـته + محیـآ + فآطـمه]

 

حسـ ِ خـوب ینـی تقسیــم غذآ کردنـ با کلــی ادآ اصـول ! :)) اولـ که خیــلی شیــک ، میخواستیــم غـذاها رو بریــزیم وسط [چهار تا پیتـزا با چهـآر طعمـ ِ مختلف] خودمــون بریزیــم رو غذآ ها ^.^ بعـد گفتیـم یکمـ شیــک تر عمـل کنیــم :))

 

حــس ِ خـوب ینی مـآگ جـآدویی [وقتی که مایع ِ داغ توش نیست ، بدنش کـآمل سیـآهه:)] که سفـآرش دادهـ بودی ، امــروز برسـه دستت ... مـآگ ِ قشـنگت ! :)

[نوشتـه ی روی مـآگ : بـآ مَـن صنمــآ دل یک دلــه کن / گـر سَـر ننهمــ آنگـه گلـه کن :)]

 

حــس ِ خـوب ینـی دوستــت بدونـه عشــق ِ کتـآبی ، برآت هدیــه کتاب بیـآره تو یه جعبــه ی نــآز ! از همـونا که دووستـ داری ! :))

 

حــس ِ خـوب ینـی کلــی عکـس ِ چهـآر نفـری چیلیـک ُ چیلیــک با ادآ اصـول عای مختلــف ! :))) ^.^ [که البتــه از انتـشــآرش معــذوریم:))]

 

حــس ِ خــوب ینـی کلــــــِ دوست ِ دیـــوونه ! مثــل ِ خـودت ! :)

 

حــس ِ خــوب ینــی به دوستـت یـآد بـدی گـل ِ گندمــ رو دست ِ پـآ شکســته بـا سنتــورت بزنــه و بعــد ذوق کنـه :)) و ذوق کنــی :))

[کلیــک کنیــد ُ گــوش کنیــد گل ِ گندمــ ِ بهشــته را !]

 

حــس ِ خـوب ینـی چهـآرشنبــه شـب اردو میمــونیم تو مدرســه . بعـد میریــم سینمــآ ، فیلمــ ِ پدر ِ آن دیـگری رو می بینیــم ... بعـد میـآیم مدرســه پیتـزا میخوریمـــ . آخ جــون :)))

 

حــس ِ خــوب ینــی اینکـه خــدآ هستــ ... :)

 

+حـس ِ بـد یعنــی سـردرد ِ شدیــد ...



 

  • پاییزک :)