بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

جـآمـآنده ی اربعیــن ...

چهارشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ق.ظ

یـا رَبــَّ الحُـسَــین ...

 

ماجرایی واقعـی :
سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم !
یک روز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره) شدم . سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگان ـشون بودند و شاد و خوشحال ...
تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر بودند و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن . نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" ...
پیش خودم گفتم خوش به حالشون ! کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم .
خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم !
اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت : "فلانی شما برو نجف ! پروازت تغییر کرده !"
خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم .
بعد از یک ساعت شروع کردیم به مسافرگیری .
مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن . آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : "دو نفر باید پیاده شن !"
پرسیدیم چرا ؟
گفت : "از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن به جاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یک سری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف ...!"
حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میذاشتیم که پیاده شه دلش می شکست . کاری هم نمی شد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه !
وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد .
خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن .
اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن !
از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بود ...
هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یک ساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف ...
منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در آسمان نجف اشرف دور میزدیم ...
نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و می بایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه !
برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسئول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت !
اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی می گفت : "فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن !!!"
پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !
رفتم پیش خلبان و گفتم : کاپیتان حالا که اینطوریه ، لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم . کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم ...
خلبان که مسول ایمنی پروازه ، نگاهی بهم کرد و گفت :  "شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان ."
خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : "شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟!"
گفت : "بله !"گفتم : "سریع زنگ بزن ببین کجان ... خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان ..."
اون هم تماس گرفت و خواست ِ خدا ، پیداشون کرد و آمدن . (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن)
همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان ...
پیرزن جلوی ما که رسید گفت : "فکر کردید کار ِ ما دست شماست ؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید ؟!"
چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم !
گفتم : "مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید !"
گفت : "آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه ؟!"
((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد))
اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه ...
پیش خودم گفتم : "یا امیرالمومنین (ع) و یا اباعبدالله (ع) و یا حضرت ابالفضل (ع) ! شما اینهمه مهمون داشتی امروز ، ما دو تا فقط زیادی بودیم ؟!" و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم رفت !
تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت : "مگه شماها نمیخواستید برید کربلا ؟! پس چرا نشستید ؟!؟"
عرض کردیم : "آقا نشد ! نبردنمون !"
فرمود : "پاشید خیالتون راحت برید کربلا !"
تا چشم هامو باز کردم دیدم موبایل شوهرم داره زنگ میزنه و گویا شما گفته بودید بیاییم ...

[در بزمـ ِ وصـآلشـ همـه کَــس طـآلب ِ دیـدار ...
تا یـآر که را خوآهـد ُ میـلشـ به کـه بــاشد ...]


مدآحــی ِ قدمــ قدمــ :

 

مدآحــی ِ امیــری یا حـسیــن :

 

در رآه ِ نجـف به کربــلا ، هیـ خسـتـه میشــدم می نشستـم . دیدمـ یک آقـآیی دنبـآلم میـآد ، هر جـآ می شینمــ بـآلای سرمــ وامیســته . چنـد بـآر تکرآر شـد . گفتمــ : "برآدر کـآری داری ؟ چیــزی میخوآی ؟" گفتـ : "مَـن خیــلی بی بضـآعتمــ . یعنــی پـول ِ چنـد شیــشه آبــ هم ندآرمــ برای زآئـر ها تهیــه کنمــ ... گفتـم یــا ابـآعبـدالله ! میتـونم سـآیهـ بون ِ آفـتـآب ِ زآئـرات بـآشمـ کـه ... اگـه مزآحمــ نیستــم بذار سـآیه بونـت بـآشم ..."

 

 

خوآستــم این اربعیــن را کربلـآ بـآشم ، نشــد ...

از نجــف ، پـآی پیـآده ، کربـــلا بـآشم ، نشــد ...

آرزویی در دلمــ مـآند ُ ... همیــن ... بغضمـ گرفت

خواستمــ بـآ مـآدرمــ در کربلــآ باشمــ ، نشــد ...

رأسـ ِ سآعت ، پخـش ِ زنــده ، ارتبـآط ِ مستقیـم

خوآســتم همرآهتـآن تا کربلــآ باشمــ ، نشــد ...

زآئــرانـــ بــیــن ِ نمـآزی در حــرمــ یـــآدمــ کنیــد !

هر نمـآزی خوآستمــ در کربـلـآ باشــم ، نشــد ...

 

 

برآی دلــی که کربـلـآ نرفــته ، بـآید امـن یجیــب خواند ...

 

همــهــ دارنــد به پـآبـوسی ِ تو می آیند ...
طبــق معمــول مَـن ِ بی سر ُ پـآ جـآ ماندمـ

 

سلـآم می دهمــ ُ دلخـوشمــ که فرمــودید

                  هر آنکــه در دل ِ خـود یـآد ِ مـآست ،
                                                    زآئــر ِ مـآست ...

 

برآیتـآن اینگــونه آرزو می کنمــ :
آن زمـآن که در محشــر ،
خدآ بگــوید : "چــه داشتــی ؟!"
حســین (ع) ســر بلــند کنــد و بگــوید :
"حسـآب شـد ... مهمـآن ِ مَــن استـ ..."

 

دلــ را اگـــر از حسیـــن (ع) بگیــرم چــه کنمــ ؟
بی عشق ِ حسیــن (ع) اگـر بمیـرم چه کنمــ ؟
فردآ که کـســی را به کــســی کـآری نیست ،
دامـــآن ِ حســیــن 
(ع) اگــر نگیــرم چـه کنمـــ ؟

 

همیــن جــوری میخواستــم ببینمــ چی میگــن . برآم جـآلب بود . از خیــلی از عرآقیــ عا و مـوکب دآرا همیــن سوالو می پرسیــدم . یکــی گفت : "همــه زندگیــمو مدیـون ِ حسیــن (ع) ـَم . قــول دادمـ تا آخر ِ عمــر نوکــری ِ زآئــراشو بکنمــ ." یکیــ ـشون گفت: "سیــر کردن ِ زآئـر ِ امـآم حسـیــن خیــلی ثوآب داره ." یکــی گفـت خدمــت به زآئــر عا ، خدمــت به امـآم حسیــن (ع) ـِه ." امـآ بیــن ِ اینهمــه ، یه جـواب خیــلی به دلمــ نشستـ ...

یه پســر ِ جوون ِ سبــزه که یه سینــی خرمـآ دستـش گرفـتـه بود و اول ِ صبــح وایسـآده بود وسـط ِ مسیــر ، سینــی رو گرفتـ سمتمــ . یه خرمـآ ورداشتمــ ُ پرسیــدم : "چرآ برآی چنــد روز از همــه ی زندگیــت زدی ُ اومــدی اینجـآ که از زائــر عا پذیـرایی کنی ؟" اشکــ تو چشمــآش حلقــه زد ... بغضـ ـِش رو خــورد و بـا یه صـدای گرفتـه بـا همـون لهجـه ی عرآقی ، دست ُ پـآ شکستــه شـروع کـرد فـآرسیــ صحبــت کردن : "هـر سـآل همـه ی دلخــوشیم اینـه که فقــط یه بـآر یکــی از این خرمـآ عا رو به امـآم زمـآنم تعـآرف کــرده بـآشمـ ... همیــن ..."

 

کــوچکـ تریــن خـآدم الحســین (ع) در مسیــر ِ کربـلا که پـآستیــل هـآشو به زوآر میــده ... که نمیـذاره خـودشـود بردارن ، خودشــ به همــه میده ...

 

چیــزی که داغمــ رو بیشتــر میکنهـ ، بی امـآن باریــدن ِ آسمـآن روز ِ اربعیــن ـِه ... و نمـونه ـَش هم روز ِ عـآشورا ... که بی امـآن بارید ُ بارید ُ بارید ...



 

  • پاییزک :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی