بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

پس از هفته ای :)

چهارشنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۴، ۰۵:۲۹ ب.ظ

بِعُونَکَ یا لَطیف ...

 

سرم را می اندازم پایین . صدایم عجیب می لرزد ... میگویم ُ میگویم از مشکلی که چسبیده به زندگیم ُ رهایم نمی کند . سر بلند می کنم ُ چشم میدوزم در چشم هایش . چشم هایش خیس شده اند ... دستی به صورتش می کشد ُ سعی میکند پریشانی اش را پنهان کند ... دستم را می گیرد ُ پیشنهاد های عجیبی میدهد برای حل ِ مشکلم ... نه نه نمیتوانم ... نمیتوانم عملی ـشان کنم ... بدتر می شود همه چی . کلافه نگاهم میکند ... انگار که نمیداند در برابر ِ اشک هایم که بی امان می بارند چه کند ُ چه بگوید ... انگار گه بخواهد فرار کند از آن فضای خفقان آور ... حرف هایی می زند ُ بعد میرود ... آنقدر پریشان شده بود که وقتی خواست برود هی میخورد به صندلی ها ... نمیتوانست راه برود انگار ...

هوا کم بود ... آنجا که ایستادم بودم ، هوا کم بود ... دویدم کنار ِ پنجره ... هی میخوردم به صندلی ها ... پنجره را تا آخر باز کردم ، سرم را کردم بیرون و از ته ِ دل باریدم . تنها صدایی که در کلاس شنیده میشد ، صدای هق هق ِ دختری شانزده بود کنار ِ پنجره ...
بین ِ صحبت ِ من ُ ایشان ، عارفه رفت بیرون ... رفتم پایین سمت ِ دستشویی ها تا صورتم را آب بزنم ... عارفه داشت وضو می گرفت ... من را که دید آمد سمتم ُ حالم را پرسید . خوب بودم . حداقل تظاهر کردم که خوبم . آبی به صورتم زدم . آمد ُ هی پرسید ُ پرسید ُ پرسید ... بعد کلافه شد ُ گفت : نرگس صدای گریه ـَت بلند بود !!! روی برگرداند ُ بسیار کلافه قدم زد ...
وضو گرفتم ... هی به عارفه گفتم برو به نماز جماعت برسی ، هی گفت نه و صبر کرد تا با هم برویم ... رفتیم نمازخانه ... به دو رکعت ِ آخر ِ نماز ِ عصر رسیدیم . قامت بستیم ...
نمیدانم حین ِ نماز ، اشک هایم چرا خیس می کردند گونه هایم را ...
قامت ِ نماز ِ دوم را بستیم ... 
بعد ِ نماز سجده ی شکری رفتم ُ همانطور ماندم ُ باریدم ُ باریدم ... بعد جمع شدم در خودم ُ باریدم ... عارفه بلندم کرد ... او هم حالش بد شده بود ... کلی گفتم که خوب باش ... جمع شد در خودش ... گفتم : عارفه به خاطر ِ من حالت بده ؟ گفت خودت چی فکر می کنی ... حرف زدیم ُ حرف زدیم ُ حرف زدیم ... بهش گفتم : اگه به خاطر ِ من حالت بده ، نباشه . چون من هیچوقت خوب نمیشم ولی تو باید خوب شی . من تموم شدم و تو نباید به خاطر ِ من بد باشی . پس خوب باش . جمع شد در خودش ... پشیمان شدم از حرف هام ... بلندش کردم ... خیس بود چشم هاش ... نمی دانستم که چه کنم تا خوب شود ... کلی حرف زدیم ُ سعی کرد که قول بگیرد از من که تا وقتی عارفه می خندد ، پس من هم بخندم ... موفق نشد ...
زنگ ِ آخر با هم دو تایی رفتیم حیاط ... خل شده بودم :) هی می خندیدم ... و عارفه گفت : ببین حالت خوبه میخندی منم حالم خوبه ... و کلی حرف زدیم ُ خندیدیم ُ ساندویچ ِ من رو دوتایی با کلی بحث که تیکه بزرگه مال ِ کی باشه خوردیم . عارفه می گفت مال ِ تو ، من می گفتم مال ِ تو . :) و آخر هم تیکه ی بزرگ رو عارفه خورد :) به قول ِ عارفه ، من خیلی تخسم . :))

 

 

+برف ِ نو ، برف ِ نو ، سلام ! سلام !
بنشین ، خوش نشسته ای بر بام 
پاکی آوردی ، ای امید ِ سپید
همه آلودگی ـست این ایّام ...

+من چقدر زیاد دوست دارم سجاده ام و نماز خواندن رویش را ... با چادری سفید ُ عطر ِ یاس ِ جانمازم ... [کلیک]

+این هفته زندگی ـم پر از مهربونی عای آدم عای مهربون بود ... که کاش همیشه باشن تو زندگیم ... نه به خاطر ِ مهربونی ـشون ، به خاطر ِ خودشون !
انسیه کربلا بود . بهش تسبیحم رو دادم که بره حالشو خوب کنه ، بیارتش برام . و وقتی برگشت ، هم حال ِ تسبیحمو خوب کرده بود با هر سه ضریح ، هم یه جانماز ُ مهری که حالشون عجیب خوبه رو آورده بود برام . [کلیک]

عارفه صدام کرد که نرگس بیا . رفتم گفتم جانم . یهو از تو کیفش اینو در آورد برام :) وااای که میخواستم بخورمش عارفه رو :)) بعد یه وقتایی عم میده این چیزا رو که نمیشه یه دل ِ سیر بغلش کرد . مثلا قاب ِ عکس رو . مثلا دفترچه ُ دستبند رو . مثلا این آب نبات چوبی ِ محشر رو . که البته هنوزم نخوردمش . :دی [کلیک]

ما دوشنبه ها یه گروه داریم که دور ِ هم جمع می شیم ُ حرف میزنیم . که خانوم ماجده هم هستن توش . من دوشنبه ی این هفته نشد که برم . بعد دوشنبه ی همین هفته گلی که از کربلا اومده بود ، یه سری سربند داده بود با یه سری دعای اربعین . من نبودم ُ طبیعتا نگرفتم . بعد سر ِ کلاس زبان بغل ِ زهرا نشستم . زهرا که دید من دلم اون سربنده رو میخواد ، داد بهم . با کلی زور که مال ِ خودت باشه . اومدم پایین . رفتم بغل ِ محیا . گفت چرا بغض کردی . گفتم من یه دوشنبه نیومدم گروه اونوقت سربند دادن بهتون . خب من گناه دارم ... محیا کلی بغلم کرد بعد دستمو کشید گفت بیاح . منو برد کنار ِ کیفش . سربندشو در آورد گفت بیاح این مال ِ تو . هر چقدر اصرار کردم که نه محیا منظورم این نبود مال ِ خودت لطفاااا . گفت نه . بغلم کرد گفت دادمش به تو دیگه . مال ِ توعه . داشت اشکم در میومد ... سربند ِ زهرا رو دادم بهش . محیا رو دوباره بغل کردم :)) رفتم پیش ِ گلی گفتم گلی من یه روز نیومدم گروه عاا . بعد کلی براش توضیح دادم . بعد گفت ببخشید چیزی نموند . بهم می گفتی برات نگه میداشتم ... کلی گفتم نه اشکال نداره ُ از محیا گرفتم ُ اینها ... روز ِ بعدش گلی اومد با کلی ذوق گفت که نرگس سربنده قسمتت بود . گفتم چی شده مگه ؟ گفت یه سربند مونده بود ته ِ کیفم . ندیده بودمش . کلی ذوق کردم . سربنده رو داد بهم . کلی بغلش کردم . سر ِ کلاس ِ دینی کنار ِ عارفه نشستم . عارفه سربنده رو دید خیلی خوشش اومد . اونی که گلی داده بود رو دادم عارفه . هی نمی گرفت . ولی آخر دادم بهش دیگه :) من چقد خوشبختم با داشتن ِ این فرشته ها :) [کلیک]

زهرا صدام کرد گفت نرگس بیاح . رفتم گفتم جانم . از کیفش یه جعبه در آورد گفت بیاح . گفتم این چیه . گفت سوغاتی از مشهد آوردم برات :) همینجوری نیگاش می کردم . یهو جیغ کشیدم بغلش کردم . هول شده بود دخترم :)) گفت بازش کن . بازش کردم دیدم یه تسبیح ِ ماهه . کلا هدیه گرفتن ِ تسبیح ُ جانماز ُ چادر ُ اینها خیلی قشنگه ... خیلی زیاد ... حس ِ خوبیه ... گفت نتونستم تبرکش کنم . ولی دستبند ِ خودم تبرکه . بعد تسبیحمو گرفت مالید به دستبندش گفت بیاح تبرک شد :))) انقد جیغ ُ داد کردم که صدام گرفت :)) گفت فکر نمی کردم انقدر خوشحال شی :)) [کلیک]

+کتاب خواندن بخشی از زندگی ی من است . فرقی ندارد که "رز ِ گمشده" ی سردار ازکان باشد [کلیک] ، "گزیده جامعه شناسی" آنتونی گیدنز باشد [کلیک] ،  "قبله مایل به تو" ِ حمید رضا برقعی باشد [کلیک] و یا حتی "دوبیتی های باباطاهر" [کلیک] . مهم این است که میخوانم ُ عشق میکنم ُ میخوانم ُ زندگی می کنم ُ میخوانم ُ میخوانم ... دوست دارم بخوانم ... شما هم بخوانید ... حتی شده یک خط در روز هم شده بخوانید ... سرانه ی مطاله ی کشور ِ ما دو دقیقه در روز است ... تنها ُ تنها دو دقیقه ... و این یعنی فاجعه ... خواهشا بخوانید ... با خواندن همه چی درست می شود . "قول ِ مردانه میدهم به شما" . کتاب ِ الکترونیکی هم نخوانید ... اگر هم میخواهید کتاب ِ الکترونیکی بخوانید ، دانلود نکنید . حرام است . مثلا از نرم افزار ِ "طاقچه" بخرید کتاب ِ الکترونیکی را ... اگر نه هم بروید مغازه بخرید . یا مثلا سفارش ِ اینترنتی بدهید ... اصلا اگر نمیخواهید بخرید ، بروید کتابخانه ُ امانت بگیرید ... بخدا بعد ِ مدتی عاشق ِ خواندن می شوید . "قول ِ مردانه میدهم به شما" . :)

+گل گلی ُ رنگی رنگی خیلی دوست دارم :) [کلیک]

+اصل شعور است . کارگر ِ باشعور و فهیم داریم ، دکتر ِ بی شعور ُ نفهم هم داریم . که به خاطر ِ پول ، بخیه را بکشد از چانه کودک ...
فرقی ندارد دکتری یا مهندس یا هر چیز ِ دیگر . شعور که نداشتی باشی ، دکتر ِ بی شعوری ُ به درد ِ جرز ِ دیوار هم نمیخوری ... و البته اشاره کنم که به بیشعور توهین می شود اگر به تو بگویم بیشعور ... هعـــی ... با عینی غلیظ ...



 

  • پاییزک :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی