بنفش ترین پآییزکِ دنیآ . :)

هنوزم تو شبهات،

اگه ماهو داری،

من اون ماهو دادم

به تُ یادگاری....



#دیوانه_نوشت_های_بی_مخاطب

روز هایم را ورق می زنم .

پنجشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۴، ۱۱:۱۱ ب.ظ

یـا مُنجـِـیَ الهَلــکی ...

 

روزهایم را ورق میزنم ... روزهای گذشته را ... ورق به ورق می گردم دنبال ِ گمشده ای که نیست ... مدت ِ زیـآدی ـست که نیست ... ورق های نُه سالگیم را خوب می گردم ... ورق هایی که پر است از عکس های دخترکی که تازه چادرش را روی سرش گذاشته ... دخترکی که ساعتی قبل ِ اذان پشت ِ تلویزیون می نشیند ، چادر به سر ، وضو گرفته ، چشم میدوزد به تلویزیون و منتظر ِ صدایی که در خانه طنین بیندازد "الله اکبر" ... و دخترک بدود سجاده اش را پهن کند قامتی ببندد و برای دقایقی هم که شده ، جدا کند خود را از این دنیای بی ذوق برای عبادت ِ خالق ... دخترکی که چادر به سر با غروور در خیابان گام بر می دارد ُ افتخار میکند که بالاخره خدا هم او را جزو آدم بزرگها حساب کرده ُ این اجازه را داده که چادر سرش بگذارد ... وقتی گناهی می کند ، هم شاد می شود ُ هم غمگین ... غمگین برای اینکه خدایش را غمگین کرده و شاد چون که میداند آنقدر خوب بودن ُ خوب ماندنش برای هو مهم است که اگر گناهی کند ، هو یش عجیب دلخور میشود ...

چشم های تارم ، اجازه نمی دهند که ورق های نُه سالگی ام را بیشتر ببینم ... نفسی عمیــــق ... به عمیـــقی ِ خاطرات ِ نُه بودنم ... همانقـدر تلخ ُ شیرین ... همانقدر آزاردهنده ُ دوست داشتنی ... و همانقدر عمیــــق ...

ورق میزنم ُ از نُه سالگی ام می گذرم ...

میرسمـ به ورق های ده سالگــی ُ یازده سالگی ... ورق هایی گنگ ُ مبهم با عکـس هایی تار ... با صورت هایی نامشخص ... خیابان هایی تار ُ دنیایی تار تر ... انگـآر که نمیدانم چه میخواستم از این ورق های تا خورده ُ چروک شده که اینطور عذابشان دادم ُ مجبورشان کردم که بمانند در زندگی ِ من ... و من چقـدر خودخواهم که نمیگذارم این برگه های نازنین برای خودشان پر بکشند هر کجا که میخواهند ... که اینگونه اسیرشان کردم ُ زنجیر کشیده ام به دست ُ پایشان ...

میگذرم از این روزهای گنگ ُ غمگیــن ... که هر لحظه اش تار است ُ تار ...

ورق های دوازه ُ سیزده ُ چهارده را بو میکشم ... ناز می کنم ... می بوسم ... به قلبم می فشارم ـشان ... و بعد پرتشان میکنم آنور و با اشک هایی که بی امان می بارند ، می افتم به جانشان ... ورق هایی که مملو از خاطره های تکرار نشدنی ، خاطره های خوب ، خاطره های بد ، مملو از خاطرات ِ عذاب دهنده باشند ، شایسته ی این رفتارند ... که آنقدر اشک هایت را قطره قطره بچکانی رویشان ، تا از خجالت آب شوند ُ بعد ... آب ببرد همه ی آن خاطرات ِ منحوس ِ دوست داشتنی را ...

ورق هایی پر از اسم ... پر از عطر ... پر از رنگ ... پر از حرف ... پر از خاطرات ِ کودکانه ... پر از خنده های از ته ِ دل ُ عمیق ... پر از نفهمی های بچگانه ... پر از دعواهای دخترانه ُ ناز ... پر از زندگی ... پر از باران ... پر از دست های مهربان ... پر از جیغ ُ داد های لبریز از شادی ... پر از بغل های طولانی ...

می بوسم اسم ها را ... میبوسم عکس های این ورق ها را ... دست میکشم روی تک تک ِ دخترهایی که خاطره انگیز کردند این سه سالم را ...

می نشینم روبروی عکس ها ... سفره ی دلم را باز می کنم ُ میگویم برایشان ... که کجایید که خاطره انگیز کنید شانزده ـَم را ... که کجایید که باز هم بخندیم کنار ِ هم ... که کجایید که زندگی کنیم با هم ... دعوا کنیم با هم ... بیایید رفیقان ... بیایید که باز در آغوشتان بگیرم ... عطر ِ تنتان را نفس ِ عمیق بکشم ... دست های مهربانتان را بگیرم ... در همان دنیای کوچک ِ کودکی ، بدوییم ُ بدوییم ُ خاطراتی بسازیم که این بار نه در شانزده ـمان ، بلکه در بیست ـمان عذاب ـمان دهند ... ببوسم تک تک ـتان را و تشکر کنم که هستید ...

نفســـــــــــــــی عمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق ... به عمیــقی ِ خنده های آن سه سالی که بی وقفه گذشت ُ من را جا گذاشت بین ِ خاطراتش ...

[ورق های پانزده سالگی را بی هیچ مکثی رد می کنم ... حتی نگاهشان هم نمیکنم ... چشم میدوزم به دیوار ُ سریع از این فصل می گذرم ...]

ورق میزنم این روزها را ... ورق میزنم ... ورق ... ورق ...

میرسم به ورق هایی به نام ِ شانزده ... ورق هایی که شانزده نام گرفتند اما به زیبایی ِ شانزده نبودند ُ نیستند ... ورق هایی که هر از چند گاهی ، ذوقک هایی رویشان نقش می بندد و باعث ِ لبخندی -نه چنـدان بــزرگ ُ دو نقطه دی طور ، ولی خب دیگر ...- می شود ... ورق هایی که روی نصف ـشان نوشته اند : "گریه گوشه ی اتاق زیر ِ پناهی مشکی به نام ِ چادر" ... ورق هایی که هر وقت صاحب ـشان خواست تلقین کند به آنها که شما خوشبخت ترین ورق های شانزده ِ دنیا هستید ُ تلاش کند برای خوشبخت ترین ورق های شانزده ِ دنیا شدن ـشان ، آسمان بارید ُ تمام ِ این تلقین ها ُ تلاش ها را به جوهر هایی پخش شده تبدیل کرد ...

دست ِ سرنوشت را میگیرم ... ورق های شانزده ـَم را میگذارم کف ِ دستش و انگشتانش را می بندم ... خودکاری [ترجیاً آبی] میدهم دست ِ دیگرش ... دست به سینه می نشینم روی صندلی ، پا روی پا می اندازم ... و بعد فریآدی سرش می زنم که "هر طور که میخواهی بنویس ... بنویس که تسلیمم کردی ای ل ع ن ت ی تر از خاطرات ِ ل ع ن ت ی ام که هر کدامشان ، هزار بار ل ع ن ت ی اند" ... پلک هایم را روی هم فشــآر میدهم که مبـآدا بشکند آن بغضـ ِ شانزده ساله ای که جا خوش کرده برای خودش ُ راه ِ گلویم را بسته ُ هر لحظه بیشتر می کند خس خس ِ نفس هایم را . تنگ تر میکند راه ِ نفسم را ... سرنوشت همانطور که دست هایش روی هوا مانده ، هاج ُ واج نگاهم می کند ... "دِ بنویس دیگر ل ع ن ت ی ... تا اینجایش را که هر طور خواستی نوشتی بدون ِ آنکه من به تو بگویم ... حالا که میگویم بنویس ، نگاهم می کنی ؟" دادی بود که سرش کشیدم ... و حقش بود ... یک "ای بر پدرت ل ع ن ت" ای هم زیر لب بهش می گویم ... و سرنوشت نگاه ِ متعجبش به نگاهی غضبناک مبدل می شود ... بی تفاوت سرنوشت را نگاه می کنم ... ورقی از شانزده ـَم را می آورد ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... نگاهش را از این بی پناه ِ کوچکی که بر خلاف ِ جیغ ُ داد های بلندش از ترس می لرزد ، می گیرد ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... خودکار ِ ترجیحاً آبی را در دستش جا به جا می کند ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... و با طمأنینه ُ آرام می نویسد : "پآییــزک ِ شآنزده ِ این روزها ، عجیب بی ادب شده" ... بی تفاوت نگاهش می کنم ... پی نوشتی روی ورق اضافه می کند : "و عجیــب بی تفـآوت..." ... بی تفاوت نگاهش ... گونه هایش خیس شد ... گونه هایم خیس شد ... نه ! اینهمه بی تفاوتی حق ِ این مظلوم نیست . حتی اگر فقط همین الان مظلوم شده باشد ... بر می خیزم ُ دستش را می گیرم ... دست هایش گرم ـَست ... سرم را می گذارم روی دستش ... اشک هایم دستش را خیس می کند ... خودکار ِ ترجیحاً آبی را به گوشه ای و ورق ها را به گوشه ای دیگر پرت می کند ... سرم را آرام بغل می کند و نوازش می کند ... و من این بار ، از تعجب اشک هایم شدت می گیرند ... سرنوشت انقـدر مهربان بود ُ من نفهمیده بودم ؟ مَـن سنگ دل بودم نه سرنوشت ... که اشک هایش را ندیدم وقتی به من التماس می کرد که نگذار این طور بنویسم در این ورق های ل ع ن ت ی ِ زندگی ِ ل ع ن ت ی ترت ... در آغوشش پناه می گیرم ... در آغوش ِ سرنوشتی که چند خط پیش داشتم سرش داد می زدم ... اشک هایم شدت می گیرند ... از خجالت ... شرمندگی ... بغض ... غم ... خودم ... آخر چه کنم این سرنوشت ِ نازنین را ... این بار ، آرام نگاهش می کنم ...

...!

روزهایم را ورق میزنم ... ورق به ورق می گردم دنبال ِ گمشده ای که نیست ... هنوز هم ، مدت ِ زیـآدی ـست که نیست ...

 

+ورق های دوازده ُ سیزده ُ چهارده سالگی ، همه ـشان تقدیم به کسانی که یا در ورق های شانزده سالگی ـَم نیستند ، یا هستند ولی نیستند . :) و تقدیم به همه ی کسـآنی که حضورشان ، کودکی ُ نوجوانی ام را خاطره انگیز کرد ... :)

 

+خدا می داند در حیـن ِ نوشتن ِ این متن ، چه بـآر ها که نفسمـ نگرفت ُ نفس ِ عمیــق نکشیدم ! :):

 

+انفــرادی شده سلول به سلول ِ تنم ...

خود ِ مَـن ...

        در خود ِ مَـن ...

                   در خود ِ مَـن ...

                              زندانی ــست ...

 

+و یکی از همـآن ذوقک های کوچک این است در مسـآبقه ی داستان ده کلمه ای ِ "اخرین انار ِ دنیا" شرکت کردم ... اسمم هست بین ِ شرکت کنندگان D: . درستـ ـَست که هنـوز برنـده ها مشخـص نشـدند ، ولیـ همین که اسمـم هسـت بین ِ شرکـت کنندگان خودش خیــلی ذوق ـَست ... :) میگذارم داستانک هایم را بعدا ... :)


 

  • پاییزک :)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی